خانه / جن (اجنه) / دزدی جن ها – داستان و ماجرای دزدی و سرقت جن ها در یک روستا

دزدی جن ها – داستان و ماجرای دزدی و سرقت جن ها در یک روستا

در این پست از سایت antique-book-treasure.ir دزدی جن ها – داستان و ماجرای دزدی و سرقت جن ها در یک روستا را برای شما عزیزان قرار دادیم . آیا جن ها می توانند دزدی کنند ؟ دزدی جن ها و اجنه چگونه است ؟ در ادامه مطلب ماجرای واقعی دزدی کردن جن ها از مردم را مشاهده خواهید کرد .

دزدی جن ها - داستان و ماجرای دزدی و سرقت جن ها در یک روستا
دزدی جن ها – داستان و ماجرای دزدی و سرقت جن ها در یک روستا

دزدی جن ها – داستان و ماجرای دزدی و سرقت جن ها در یک روستا,دزدی کردن جن ها,’جن دزد,دزدی کردن جنها و اجنه از مردم,آیا ماجرای دزدی جن ها واقعیت و حقیقت دارد ؟,دزدی و سرقت جنها از مردم خانه و مغازه,دزدی وسایل و لوازم خانه به وسیله جن ها,’طلا دزدی جن ها

دزدی جن ها – داستان و ماجرای دزدی و سرقت جن ها در یک روستا

من خودم با دو چشمم دیدم ، صبح سحر بود ،تاریک بود ، فقط یک فانوس نیم سوز درحال جان دادن در سرحمام   . من اولین نفری بودم که وارد حمام شدم ، بسم اله و آیه الکرسی از زبانم نمی افتاد،صدای جیو جیو و نفس زدن ارام از پائین پله ها ی پشت خزینه می آمد ، تنها بودم ،زودتر آمده بودم که بعد ازحمام وغسل کردن ، آفتاب نزده به نماز صبح برسم …

خود خودش بود ،صورت و بدنی پر مو مثل بز ،چشمهای کوچک وسیاه مثل موش ،دوتا شاخ سیاه ،سرپا وایستاده بود ،دستهاش انگشت نداشت ،وای خدا دشتهاش هم مثل پاهاش سم داشت ،بجای راه رفتن می پرید و با دم بلندش به در ودیوار می زد ،صداش مثل جوجه تیغی بود جیوجیو جیو جیو …نفهمیدم نر بود یا ماده !نوبت حمام که طرف صبح مردانه بود ! همین طور که بسم اله بسم اله می کردم ، مثل اینکه چشماش نمی دید ، بی اعتنا به من از کنار خزینه رد شد و رفت داخل مردخانه (محل استعمال داروی نظافت ) ودیگر صداش قطع شد ،یواش یواش به خودم آمدم و یک کاسه اب سرد به سرو صورتم ریختم . یکی دونفری واردگرمخانه (داخل حمام)شده بودند زبانم بند آمده بود ونمی توانستم برای انها توضیح بدهم با انگشت به طرف مردخانه اشا ره کردم وبه زحمت گفتم جن جن ، اونجاست ،هنوز نرفته .. .

“مدصفر “به زحمت آب دهانش راقورت داد وبه اطرافیانش که درمیدان گاهی ده ودر سایه ی درخت چنارقدیمی، سراپا گوش شده بودند و روایت رویت اجنه را می شنیدند ،نگاه پیروزمندانه ای انداخت وگفت :چند سالی از اون موقع میگذره ، اما دیگه توی حمام جن ندیدم ،خوب آفتاب زده میرم حموم و می ترسم این دفعه دیگه ازترس اگه جن ببینم نفسم بالا نیاد ، بنیه ی قدیما رو ندارم ، دیگه حتی بعدغروب آفتاب هم توی باغ نمی مانم تا مجبورنشم از زیر درخت گردو بگذرم …

مسلم ،سلمانی ده که فردی شوخ طبع وحاضر جواب بود گفت :  مد صفر بو پشم و سقال که سنده با ، اگه قرنقه ده لیچو اولنگ ،جن سن دن قاچیه تا یتش سن ادمیزاده ! یو اکوم جان قورخ مه ،اینده سن قیافنگ جنه تورپاقه باتر !(مد صفر، با این ریش وپشمی که توداری ،اگه توی تاریکی لخت بشی ،جن ازتو فرار میکنه ، چه برسه به ادمیزاد ، نه عموجان نترس خودت حالا قیافت جن رو خاک می کنه !)

مد صفر : یو قارداش جن ، حق ده ،  آدمیزاد کمن ،خداینگ مخلوقه ده ، اگه اهل نماز و قران اولنگ ، سنه آزاره یتش میه ..

(نه برادر ! جن حقیقت داره ، مثل آدمیزاد ، اونهم مخلوق خداست ، اگر اهل نماز وقران باشی ،آزارش بهت نمی رسه ..

مسلم : بز که جنه اعتقادمز یوخده ، سن که اهل نماز و قراننگ پس نمه جن دن قورخینگ و جن فقط سنه ظاهر اولیه؟

(مسلم :ما که به اجنه اعتقادی نداریم ، تو که اهل نماز وقرانی پس چرا از جن می ترسی و جن فقط به تو ظاهر میشه ؟)

مدصفر :درست ده که نماز اوخیم ، اما هاردن معلوم که مننگ اعمالم درست اولسن و خدای قبول ائدسن ؟،بوجر زادلردن جن له خبر با ، جن گئرماق لیاقت ومعرفت ایستیه !قرص ومحکم اعتقاد ایستیه ! هر گته پوخله ی  بی عار !سن کمنه که ظاهر اولمیه!

(مدصفر:درسته که نماز می خونم اما ازکجا معلوم که عبادات و اعمالم  درست باشه و خدا قبول کنه ؟ این جور چیزا رو جن ها خبر دارند ، دیدن اجنه ، لیاقت ومعرفت می خواد ! اعقاد شدید و اساسی می خواد ! به هر کون برهنه ی بی عاری مثل تو که جن ظاهر نمی شه !)

مسلم : یاخشه ده ! امه جان اگه کرامت خدای بوجر زادله ده که بز شو قره چئریه راضیه ی و لیاقت مز یوخده و  افتخارجن گئرماق شو سز مومن لرچن و خاینگ عزیز بنده لره چن قالسن ، بز  خدایه هئچ اعتراضم ائد میه ی ! قوی خدای سزه بوجر کرامت لردن چوخراق ائد سن !

(مسلم: خوبه ! عموجان ، اگر کرامت خدا اینجور چیزاست که ما به همون نون خشک خشنودیم و بی لیاقتیم !و  افتخاردیدن جن بای شما مومنین و بندگان خاص خدا بمونه ! ما به خداهیچ اعتراضی هم نمی کنیم ،بگذارخدا به شما از این کرامت ها بیشتر داشته باشه )

مدصفر : دله ونافام ادم نن بحث ائد ماق فایده سه یوخده ، من سننگ عاقبتنگ چن و آخرتنگ چن دیم ،ایرئیم سنه دئینیه اوغل جان!

(مد صفر :با ادم دیوانه ونفهم بحث کردن فایده ای نداره !من برای عاقبت و آخرتت میگم ، دلم به حالت می سوزه پسر جان !    

مد صفر با گفتن این جملات عتاب امیز توام با نصیحت پدرانه ! همزمان با شنیدن اذان ظهر، سایه درخت چنار را به سوی مسجد ده ترک کرد و صدای آخرین جمله ی مسلم را می شنید که می گفت : خدای اگه ایستیه بو جنه لامروت چن بزه جهنم ائرتسن ، قوی ائرتسن ، ائزه بیله و شو رحمت ومرام و معرفته ! که  ائزه خبر با بز اونه خیلی نئکره ی !(خدا اگه می خواد به خاطر این جن لا کردار ما رو به جهنم ببره ، بگذارببره ، خودش می دونه  وهمون رحمت و مرام معرفتش که  خبرداره ما خیلی هم نوکرشیم!.

… مد صفر ، پس از واقعه ی هولناک  وافتخار آمیز !دیدار اجنه درحمام ، به توصیه ی همسرش به سراغ “ملا عباداله ” مکتب دار و دعانویس بومی وبا سابقه ی روستا رفت تا با ذکر مشاهداتش ، برای درامان ماندن از کابوس های گاه وبیگاه شبانه ، اورا مددکند . مد صفر علیرغم اعتقاد داشتن به  اجنه و حقیقت داشتن وجود چنین خلائقی در نظام افرینش وبی آزار بودن انان درمواجهه با مومنین ،اما ته دلش بر این باوربود که غلبه وظهور اجنه بر افرادمی تواند نوعی امتحان وآزمون الهی باشد و نکند در این آزمون وبلا گرفتارشود!.. ملا عباداله پس از بیان توصیه های همیشگی که : “ذکر خدا واوراد دفع جن را همیشه به یادداشته باش و هرگاه خوف بر تو غالب شد ،از ذکر ودعا غافل نشوی ، شبها از زیز درخت گردوعبور نکنی و حتی روزها درسایه اش نخوابی چه رسد به شبها که واویلاست ! شبها از کنار قبرستان کهنه  وخرابه های قدیمی وتاریک رد نمی شوی ودرپشت دیوار شکسته پناه نمی گیری   “…                  سپس با دادن تعویذ(دعای دفع بلا)مخصوص که با آب آغشته به آیت الکرسی نوشته شده بود وتاکید براینکه انرا تا زده ودرون پارچه تمیزی جلد کرده وبر گوشه ی چپ یقه ی جبه (کت بلند)بدوزد و برای محکم کاری یک سوزن فوت ودعا دمیده ! را نیز  پشت یقه ی پیراهن فروکند تا وقتی جبه اش (کت بلند) را درمی آورد همچنان  از هجوم مالیخولیا و اجنه درامان باشد…  

 دیگر کمتر کسی در روستا بود که از آوازه ی تجربه وداستان ملاقات مد صفر واجنه درحمام روستا وظهورگاه وبیگاه این موجودات مرموز درخرابه ها و قبرستان های مخروبه بی خبر باشد ورفته رفته برای تشخیص این مد صفر از مدصفرهای دیگر روستا وسایر دهات  جلگه اورا با کنیه ی مدصفر “جنی ” می شناختند. وحتی شایع کرده بودند که اجنه اموال بلاصاحب وگنجینه های خود را درون کوزه های سفالی مخفی در زیرزمین کاهدان مد صفر، پنهان می کنند وخود مدصفرخبرندارد ..  .

یک روز تابستانی با هوای دل انگیز وپاک روستائی با آخرین تلالو ودرخشش خورشید در پس کوههای بلند روستا ،جای خود را به غروب غم انگیز وساکت و درخود فرو رفته ی روستا می سپرد. مد صفر به روال همه ی غروب های دیگر پس از پر کردن آخور دو گاو شیردهو جمع آوری چند مرغ وخروسی که در گوشه ای ازطویله جای می گرفتند با شنیدن اذان مغرب ،به شتاب به سوی ادای فریضه ی شامگاهی به اتاق بالای طویله می رفت و به نماز می ایستاد ، ازترس عبور ازکنار خرابه ی کهنه ی مجاور مسجد نماز شب را درمنزل بجا می اورد. شام مختصری که مقداری آب جوش و آرد تفتیده درروغن با دوعددتخم مرغی که معجون آن بودو خوراک دیر اشنای آبا واجدادی ،با تلیت کردن خرده نانی در ان با لذت تمام درکنار همسر دلسوزش صرف کردودعای شکر ..

برخلاف دیگر روستائیان ، مد صفر کم اولاد بود و تنها پسر ودخترش هرکدام بدنبال زندگی مستقل خود درگوشه ای ازروستا درخانه ی محقر وکوچک خود زندگی می کردند… .شام دلچسب و چند پک پیاپی و عمیق به قلیان تنباکو در کنار قلقل کتری مسی روی اجاق هیزمی و قوری لعابی خاکستری رنگ کناراجاق که با حرارت خاکستر به ارامی چای دم خوشی را وعده می داد . از لحظات کیفور و آرام بخش زندگی شبانه ی مد صفربود و خستگی تمام روز را ازتن بدرمی کرد …خواب وخیال و رویا برمد صفر چیره شد ، تا زمانی که کنار اجاق چرت می زد خواب توام با رویاهای دلپذیر بود . کابوس ها نیمه شبان ودررختخواب به سراغش می امد …

شب شوم ، چهره ی کریه خود را اشکار می کرد مهتاب نیم جان شب های دهه ی سوم ماه ،هول وهراس سایه های بی قواره ی در ودیوارنا هنجار و تیر وتخته ها وهیزم های شکسته ی انباشته درگوشه ی حیاط را صد چندان می کرد ،ودرسکوت شبانگاهی روستا حرکت هرجنبنده و خزنده ای در سوراخ سنبه های دیوارحیاط و کاهدان حس می شد چه رسد به پارس های شبانه ی سگها و زوزه گاه وبیگاه شغالان وروبهان حیله گر …

صدای تالاپ وتالاپ درون کاهدان ،مدصفر را از کابوس شبانه رها کرد..کمی تامل کرد وچشم هارا مالید ودوباره گوش هاراتیز کرد انگار درست شنیده بود.. به سمت فانوس نیمه جان رفت وفتیله اش را بالا کشید ، یک آن منصرف شد . با خودش گفت : “نه با دیدن نورفانوس ، اگر دزدی آمده باشد قایم می شود ویا فرار می کند ،” پس درپناه نور کم سوی مهتاب به اهستگی به سمت پله ها رفت وکورمال کورمال پله هارا پائین رفت ، درست شنیده بود صدا ازدرون کاهدان می امد ، “نکند دوباره اجنه به سراغ کاهدان خانه اش آمده باشند و این بار نتواند از چنگ انها بگریزد ..این فکر وگمان در او قوت گرفت و  ورد گفتن وبسم اله بسم اله کردن ها زمزمه ی لبش شد..دل را به دریا زد وتوکل برخدا به سمت کاهدان درمجاورت طویله رفت .. درچوبی کاهدان با صدای قریچ وقریچ ملایمی بازشد وهمزمان صداهای درون کاهدان قطع شد .. درپناه نور مهتاب مدصفر به داخل کاهدان سرک کشید ، اینک چشمانش به سیاهی وتاریکی اندکی عادت کرده بود .. قدم به داخل کاهدان گذاشت وبسم اله گفتن ها بلندتر ولرزانتر شد ….

از انچه مشاهده می کرد موبر تن واندامش سیخ می شد .. خدای من اینها دیگر چه جانورانی هستند .. چه اجنه ای هستند .. نه شاخی ونه دمی .. اما چقدر وحشتناک .. نه یکی .. سه چهار تا….پس دستشان کو ؟.. پایشان کو؟…  چشم ها کجاست ؟….. چه دهانی! چه زبان وحشتناک ودرازی !….. وردگفتن و بسم اله های مد صفر قطع شده بود .. با چشمانی حیرت زده وبا وحشت وبهت در آستانه ی درکاهدان  مد صفر ازهوش رفته .. وکابوس وواقعیت هولناک درهم آمیخته بود.. .  

… مد صفر ، پس از واقعه ی هولناک  وافتخار آمیز !دیدار اجنه درحمام ، به توصیه ی همسرش به سراغ “ملا عباداله ” مکتب دار و دعانویس بومی وبا سابقه ی روستا رفت تا با ذکر مشاهداتش ، برای درامان ماندن از کابوس های گاه وبیگاه شبانه ، اورا مددکند . مد صفر علیرغم اعتقاد داشتن به  اجنه و حقیقت داشتن وجود چنین خلائقی در نظام افرینش وبی آزار بودن انان درمواجهه با مومنین ،اما ته دلش بر این باوربود که غلبه وظهور اجنه بر افرادمی تواند نوعی امتحان وآزمون الهی باشد و نکند در این آزمون وبلا گرفتارشود!.. ملا عباداله پس از بیان توصیه های همیشگی که : “ذکر خدا واوراد دفع جن را همیشه به یادداشته باش و هرگاه خوف بر تو غالب شد ،از ذکر ودعا غافل نشوی ، شبها از زیز درخت گردوعبور نکنی و حتی روزها درسایه اش نخوابی چه رسد به شبها که واویلاست ! شبها از کنار قبرستان کهنه  وخرابه های قدیمی وتاریک رد نمی شوی ودرپشت دیوار شکسته پناه نمی گیری   “…                  سپس با دادن تعویذ(دعای دفع بلا)مخصوص که با آب آغشته به آیت الکرسی نوشته شده بود وتاکید براینکه انرا تا زده ودرون پارچه تمیزی جلد کرده وبر گوشه ی چپ یقه ی جبه (کت بلند)بدوزد و برای محکم کاری یک سوزن فوت ودعا دمیده ! را نیز  پشت یقه ی پیراهن فروکند تا وقتی جبه اش (کت بلند) را درمی آورد همچنان  از هجوم مالیخولیا و اجنه درامان باشد…  

 دیگر کمتر کسی در روستا بود که از آوازه ی تجربه وداستان ملاقات مد صفر واجنه درحمام روستا وظهورگاه وبیگاه این موجودات مرموز درخرابه ها و قبرستان های مخروبه بی خبر باشد ورفته رفته برای تشخیص این مد صفر از مدصفرهای دیگر روستا وسایر دهات  جلگه اورا با کنیه ی مدصفر “جنی ” می شناختند. وحتی شایع کرده بودند که اجنه اموال بلاصاحب وگنجینه های خود را درون کوزه های سفالی مخفی در زیرزمین کاهدان مد صفر، پنهان می کنند وخود مدصفرخبرندارد ..  .

یک روز تابستانی با هوای دل انگیز وپاک روستائی با آخرین تلالو ودرخشش خورشید در پس کوههای بلند روستا ،جای خود را به غروب غم انگیز وساکت و درخود فرو رفته ی روستا می سپرد. مد صفر به روال همه ی غروب های دیگر پس از پر کردن آخور دو گاو شیردهو جمع آوری چند مرغ وخروسی که در گوشه ای ازطویله جای می گرفتند با شنیدن اذان مغرب ،به شتاب به سوی ادای فریضه ی شامگاهی به اتاق بالای طویله می رفت و به نماز می ایستاد ، ازترس عبور ازکنار خرابه ی کهنه ی مجاور مسجد نماز شب را درمنزل بجا می اورد. شام مختصری که مقداری آب جوش و آرد تفتیده درروغن با دوعددتخم مرغی که معجون آن بودو خوراک دیر اشنای آبا واجدادی ،با تلیت کردن خرده نانی در ان با لذت تمام درکنار همسر دلسوزش صرف کردودعای شکر ..

برخلاف دیگر روستائیان ، مد صفر کم اولاد بود و تنها پسر ودخترش هرکدام بدنبال زندگی مستقل خود درگوشه ای ازروستا درخانه ی محقر وکوچک خود زندگی می کردند… .شام دلچسب و چند پک پیاپی و عمیق به قلیان تنباکو در کنار قلقل کتری مسی روی اجاق هیزمی و قوری لعابی خاکستری رنگ کناراجاق که با حرارت خاکستر به ارامی چای دم خوشی را وعده می داد . از لحظات کیفور و آرام بخش زندگی شبانه ی مد صفربود و خستگی تمام روز را ازتن بدرمی کرد …خواب وخیال و رویا برمد صفر چیره شد ، تا زمانی که کنار اجاق چرت می زد خواب توام با رویاهای دلپذیر بود . کابوس ها نیمه شبان ودررختخواب به سراغش می امد …

شب شوم ، چهره ی کریه خود را اشکار می کرد مهتاب نیم جان شب های دهه ی سوم ماه ،هول وهراس سایه های بی قواره ی در ودیوارنا هنجار و تیر وتخته ها وهیزم های شکسته ی انباشته درگوشه ی حیاط را صد چندان می کرد ،ودرسکوت شبانگاهی روستا حرکت هرجنبنده و خزنده ای در سوراخ سنبه های دیوارحیاط و کاهدان حس می شد چه رسد به پارس های شبانه ی سگها و زوزه گاه وبیگاه شغالان وروبهان حیله گر …

صدای تالاپ وتالاپ درون کاهدان ،مدصفر را از کابوس شبانه رها کرد..کمی تامل کرد وچشم هارا مالید ودوباره گوش هاراتیز کرد انگار درست شنیده بود.. به سمت فانوس نیمه جان رفت وفتیله اش را بالا کشید ، یک آن منصرف شد . با خودش گفت : “نه با دیدن نورفانوس ، اگر دزدی آمده باشد قایم می شود ویا فرار می کند ،” پس درپناه نور کم سوی مهتاب به اهستگی به سمت پله ها رفت وکورمال کورمال پله هارا پائین رفت ، درست شنیده بود صدا ازدرون کاهدان می امد ، “نکند دوباره اجنه به سراغ کاهدان خانه اش آمده باشند و این بار نتواند از چنگ انها بگریزد ..این فکر وگمان در او قوت گرفت و  ورد گفتن وبسم اله بسم اله کردن ها زمزمه ی لبش شد..دل را به دریا زد وتوکل برخدا به سمت کاهدان درمجاورت طویله رفت .. درچوبی کاهدان با صدای قریچ وقریچ ملایمی بازشد وهمزمان صداهای درون کاهدان قطع شد .. درپناه نور مهتاب مدصفر به داخل کاهدان سرک کشید ، اینک چشمانش به سیاهی وتاریکی اندکی عادت کرده بود .. قدم به داخل کاهدان گذاشت وبسم اله گفتن ها بلندتر ولرزانتر شد ….

از انچه مشاهده می کرد موبر تن واندامش سیخ می شد .. خدای من اینها دیگر چه جانورانی هستند .. چه اجنه ای هستند .. نه شاخی ونه دمی .. اما چقدر وحشتناک .. نه یکی .. سه چهار تا….پس دستشان کو ؟.. پایشان کو؟…  چشم ها کجاست ؟….. چه دهانی! چه زبان وحشتناک ودرازی !….. وردگفتن و بسم اله های مد صفر قطع شده بود .. با چشمانی حیرت زده وبا وحشت وبهت در آستانه ی درکاهدان  مد صفر ازهوش رفته .. وکابوس وواقعیت هولناک درهم آمیخته بود.. .  

دوماهی از ماجرای مدصفر وسرقت شبانه گذشته بود .استوار اکبری  رئیس پاسگاه مقتدر و با تجربه ، ازفردای روزحادثه سرکار جوکار را با دوسوار اسکورت به روستاهای اطراف برای تحقیقات و سفارشات لازم فرستاده بود وتاکید داشت که کدخدایان و بزرگان روستاها درجریان ماوقع قرار بگیرند تا هرچه زودتر راز این دزدی و بهم ریختن روان وقفل شدن زبان مد صفر آشکارشود .

استوار اکبری شخصا ،به حمام چی ، سلمانی ، پالان دوز، آهنگرنعلبند وداس تیزکن ،پینه دوز و رفوگر،مسگرو دوره گرد بزاز وآسیابان وخلاصه هر آن پیشه وری که مورد مراجعه ی روستائیان جلگه بودند سفارش کرده بود که هم مشتریان را درجریان حادثه قرار دهند وهم از انها در مورد حضور ناهنگام وغیر معمول دوگاوشیری پرس وجو کنند واگر به سرنخی رسیدند ،پاسگاه راخبرکنند

از سوی دیگر ملا عباداله که با معضلی حیثیتی برای مداوا ودرمان مد مصفر دست به گریبان بود با توسل به انواع گل وگیاه داروئی وکوهی وجوشنده های محلی ، به درمان مد صفر مشغول بود . در طی دوماه پیشرفت وبهبودی تدریجی در اوضاع  روحی وروانی مد صفر حاصل شده بود واینک قادربود بریده بریده کلماتی چند برزبان جاری سازد ، اما ملا عباداله از ترس عودت وغلبه ی شوریده حالی بر مد صفر ، ترجیح می داد  تا مدتی مد صفر را برای تشریح جانکاه ان شب هولناک تحت فشار نگذارد .

در اخرین ملاقات وعیادتی که  به همراه جمعی ازروستائیان ازمد صفر داشت . خود مد صفر که اینک زبان الکنی یافته بود و گویا می خواست عقده ی سنگین لانه کرده درذهن ودلش را بیرون بریزد به تشویق حضار ، جزئیاتی ازماجرا را که در تاریکی ونور ضعیف مهتاب دیده بود همراه با حرکات دست ودهان وسر چنین بازگو کرد : ایچ یا دئرد سانه یه دلن ، ادمیزاد دیل دلن !او جنلردن که گئچن ایل له حمام ده گئرو دم اولره اوخشه مسدلن ..جیو وجیو ائدمسدلن ..  خنزیر کمن خور وخور ائدردلن و یول گدردلن..

(سه یا چهار تا بودند ،آدمیزاد نبودند ، به اون اجنه ای که سالهای گذشته درحمام دیدم شباهتی نداشتند .. جیو وجیو نمی کردند .. مثل گراز خور وخور می کردند وراه می رفتند ..) مد صفر مکثی کرد و اب دهان قورت دادو نفسی تازه کرد ، سکوت بهت انگیز جمع را ملا عباداله شکست وبا نیشخند ی حاکی ازرضایت : الحمدلله ، پس بو جن له یاجوج وماجوج نگ لشکرندن دیلمیش لن !بوجر جن فقط جابلقا وجابلسا ننگ زندان ندن قاچد دلن و طلسم لره نه های بی وجدانی سندرده ! وبولره یله ائدده (الحمدالله ، پس این جن ها از لشکر یاجوج وماجوج نبودند ، این اجنه فقط از زندان جابلقا وجابلسا (درعالم هپروت ) گریخته اند و کدام بی وجدانی طلسنم این ها راشکسته واینهارا آواره کرده !) مسلم که تاکنون ساکت و متحیر سراپا گوش شده بود و خیلی علاقمند به کشف راز این معما بود خطاب به ملا عباداله : ملا جان گنم بو جابلقا وجابلسا های جهنم دره ده ، ائزنگ اویره گدد درنگ که بوقاد یاخشه زندانندن آدرس بئرینگ ؟ (ملا جان ، این جابلقا وجابلسا کدوم جهنم دره ایه ؟ تو خودت اونجا رفتی که اینقدر خوب آدرس زندانش روهم می دی !)

مد صفر با اشاره ی دست همه را دعوت به سکوت کرد و ادامه داد: قره ی قره یه دلن ..درد ال وایاق لره چپه یه ده ! ال له ایاقه ده یو ایاق له ال ( سیاه سیاه بودند .. چهار دست وپایشان برعکس بود .. دست هاشان پا و پاهاشان دست بودند ..) مدصفر : گوم له چششق و بیر گئز و  بلنددیل لره الامان ! سوسق ایتلر کمن هل هل ائدرده ( لپ هاشان ورم کرده و یک چشم و زبان بلندشان مثل زبان سگهای تشنه له له می زد ) مسلم : مد صفرخدای رحم ائدسن سنه ، تعریف ائدینگ بز تممانه مزه دولدرد دری ، امان اوگین دن که سننگ یرنگ ده اولسیدی ! (مسلم : مدصفرخدا به روت رحم کنه ، تعریف می کنی ، ما خشتک مونو پرکردیم ! وای به روزی که جای توبودیم !) بحث وجدل پیرامون یاوه گوئی ویا حقیقت گوئی مد صفر راه به جائی نمی برد ، واقعیت سرقت و حال زار مد صفر جای هیچ شک وشبهه ای را نمی گذاشت که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد واین همان نکته ی اصلی وشاه کلید این دوسیه (پرونده ) بود که استوار اکبری به شدت به کشف ان علاقمند بود. شایعات بین مردم که یک مشت اجنه دزدی کرده اند از یک طرف وفشارهای هنگ امنیه ی بجنورد که به شدت با خرافه ی دزدی توسط اجنه مخالف بود و خواهان روشن شدن هرچه زودتر این قائله شده بود.

شگردها ی تجسسی استوار اکبری نتیجه بخش شد و از طریق روستائی اهل حصارنیستانه که برای ارد کردن گندم به اسیاب مراجعه کرده و باشنیدن داستان مد صفر ، خبر از رویت یک جفت گاو شیری غیر معقول در روستای خود داده بود، ماموریت استوار اکبری و سرکار جوکار را وارد مرحله تازه ای نمود .فرد مالخر شناسائی وبه همدستی اش با حیدر بیگ دزد معروف منطقه در سرقت ان شب کذائی اعتراف کرد ، با پیگیری استوار اکبری سایر همدستان به فاصله ی یک هفته دستگیر و به پاسگاه مرکزی وزندان اصطبل اسبها منتقل شدند . ظاهرا ماموریت استوار اکبری پایان یافته بود ، مالهای مسروقه کشف وبه مالباخته عودت شده و سارقین بازداشت شده بودند ،اما تکلیف مغز وروان باخته ی مد صفر و شایعات اجنه بودن دزدان هنوز پایان نیافته بود . حیدربیگ به همدستانش اکیدا سفارش کرده بود که فقط به سرقت اعتراف کنند ونه جزئیات حادثه که این شگرد نا مکشوف وسربه مهربماند . اما سرکار اکبری هم بیشتر مشتاق رمز گشائی از همین قسمت دوسیه (پرونده ) بود . ضرب وشتم وبه ترکه بستن های دزدان برای تشریح جزئیات ماجرا راه به جائی نبرد . استوار اکبری فکر بکری کرد و دستور داد یکی از سارقین را که ساده لوح تر و نسبت  به داستان جن و جنی شدن معتقد تر و ترسو تربود ، با این ترفند که چون شما به اجنه خیانت کرده وانها رابدنام کرده اید پس باید توسط همان اجنه مجازات بشوید !،به مدت یک هفته شبها پس از خوابیدن روستائیان ، شبانه به حمام روستا برده و با غل وزنجیر در گوشه ی تاریک مردخانه (محل نظافت ) ، به ستون چوبی ببندند ، همان جائی که مد صفر سالها پیش اجنه را ملاقات کرده بود ،

وبطور محرمانه به سرکار جوکار ماموریت داده بود تا ازبین سربازان هرکس راکه می تواند بخوبی صدای جیو وجیو جوجه تیغی را تقلید کند ، اتخاب کرده ومخفیانه نیمه شب داخل حمام شده و تا پشت در مردخانه به مدت یک ساعت به ارعاب و وحشت افکنی به دل وجان سارق بخت برگشته بپردازد . سه شب از این شکنجه ی روحی ــ مالیخولیائی نگذشته بود که سارق درهم شکسته وحاضر به بازگوئی ماوقع شد . استواراکبری و سرکار جوکار در پاسگاه ودرمقابل دزد شوریده حال جن زده !

سارق : حیدربیگ به ما گفت : شنیده ام در کاهدان منزل مد صفر کندوهائی هست که اجنه جواهرات  سرگردان و مردگان قدیمی را درانجا و درزیر خاک پنهان کرده اند ، ما باید یک شب نیمه تاریک به انجا برویم و اشیا ءعتیقه وجواهرات را از دل خاک ویا درون کندوها ی سفالی در اوریم . مد صفر خودش از این ماجرا خبر ندارد واگر هم خبر داشته باشد از ترس اجنه حاضر به استخراج انها نیست . سرکاراکبری : مردک ! این داستان چه ربطی به اظهارات مد صفر دارد که می گوید چها رتا جن عجیب وغریب بودند ؟ سارق : این همان رازی بود که حیدربیگ ما رامنع کرده بود لال باشیم و حرفی نزنیم والا پوست از سرمان می کند . سرکار جوکار : جان بکن ، ما برای همین ترا به سیاهچال  حمام انداختیم . سارق : حیدر بیگ می گفت : چون مدصفر از اجنه ی حمام خیلی ترسیده ما باید خودمان را به شکل جن های عجیب وغریب دربیاوریم تا اگر او سر زده امد وخواست مانع کاربشود ، هم شناسائی نشویم و هم او ازترس فرارکند و هرجا که خواست شکایت از اجنه کند همه فکرکنند با توجه به سابقه ی قبلیش ، او دیوانه شده و پرت وپلا می گوید ، حیدر بیگ از همه ی ما خواست  ، غروب افتاب تن وبدنمان را با لجن و گرد ذغال خوب سیاه کنیم و تانصف شب خشک شود که بتوانیم از رویش لباس بپوشیم . نیمه شب سر قرار حاضر شدیم و به دستور حیدربیگ همه لخت مادرزادشده و به سراغ کندوها رفته وبه کندن کف زمین مشغول شدیم . حیدر بیگ تاکید کرد که اگر صدائی شنیدیم ویا مد صفر ویا مزاحمی امد همه چهار دست وپا شده و وارونه راه برویم ومثل گراز خوره خور کنیم … که ماهم با امدن  ومزاحمت مدصفر همین کار را کردیم …

استوار اکبری : خفه شو بی عار بی حیا ! لابد بعدا هم که چیزی ازکندو وکندن زمین گیرتان نیفتاد برای تلافی ورد گم کردن به سراغ دو گاو شیری رفتید …

 استوار ااکبری درحالیکه پیروزمندانه دو کف دست را به هم می مالید ، قدم زنان و خطاب به سرکار جوکارمی گفت : دیدید ! سرکار من از اولش هم می گفتم ،ممکن است اجنه در ذهن وروان معدودی عوام مفلوک رسوخ وحلول کند واز آنها گاوی بسازد ! که “بوعلی ” هم نتواند درمان کند ! اما محال است که اجنه بتوانند دوگاو صد منی و شیری را با خود تا عالم هپروت ببرند !….

درباره ی admin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *