در ماراتون بررسی «سهگانهی شوالیهی تاریکی» کریستوفر نولان در زومجی، از «بتمن آغاز میکند» گذشتیم و اکنون به قسمت دوم مجموعه رسیدهایم. در این مقاله نگاهی به ساختار روایی «شوالیهی تاریکی» میاندازیم و در عمق پیچیدگیهایش فرو میرویم.
اگر «بتمن آغاز میکند»، جلوهی تازه و واقعگرایانه اما در عین حال تاریکتر و پیچیدهتری از بتمن را بهمان نشان داد، «شوالیهی تاریکی» نه تنها کیلومترها در پیشبرد و عمق بخشیدن به عناصر، اتمسفر و بحثهای مطرح شده در قسمت اول، جلوتر بود، بلکه بازی خطرناکِ ابرقهرمانانهی بروس وین را چنان هنرمندانه دچار پیچش تراژیکِ سوزناکِ غیرمنتظرهای میکند که هنوز وقتی به تماشای فیلم مینشینیم، نمیتوانیم باور کنیم در اصل شاهد یک اثر ابرقهرمانی هستیم که اینقدر استادانه و به دور از کلیشهها ساخته شده است. همان فیلمهای ابرقهرمانی که آنها را با قصهها و کاراکترهای رنگارنگ، پراکشن، سطحی، قابلپیشبینی و در یک کلام پاپکورنی میشناسیم. قبل از تماشای «آغاز میکند»، هرگز تصور نمیکردیم نولان و دستیارانش قرار است چگونه دنیای خفاشِ سیاه را زیر و رو کنند. اما وقتی فیلم را دیدیم، از واقعگرایی میخکوبکننده، نمادگرایی زیبا، داستانپردازی نزدیک و خاکستری و صدالبته شخصیتپردازی معرکهی بروس وین و بتمن، به شدت جا خوردیم. «آغاز میکند» تقابلِ بروس وین با شیطانِ درونش، بتمن را به تصویر میکشید و تمام. همهی کاراکترها از راس الغول گرفته تا ریچل و مترسک بودند تا ما بهتر و عمیقتر بروس و آسیبهای روانی دوران کودکیش را درک کنیم و بهتر با او همذاتپنداری کنیم، تا برخلافِ همیشه، او را شکنندهتر و سیاهتر پیدا کنیم.
بدونشک نولان در کاوشِ ریشههای خیزشِ بتمن بینظیر عمل کرد. اما حالا که بتمن را کم و بیش شناختهایم و از چم و خماش خبر داریم، نوبت آتشبازی اصلی است. فاز اول تریلوژی تمام شده. حالا همهچیز باید برای بتمن به طرز سرگیجهآوری آشوبوار و دیوانهوار شود. خب، هرچه قدر هم با توجه به کیفیت «آغاز میکند»، خودمان را برای «شوالیهی تاریکی» آماده کرده بودیم، اما باز این کریستوفر نولان بود که با روایتِ مسحورکنندهای که در قسمت دوم ترتیب داده بود، تمام استانداردها و مرزهایی که خودش معرفی کرده بود را درهم شکست و بهطرز فکاندازی غیرمنتظره ظاهر شد. اگر «آغاز میکند» در اصل و ریشه روایتِ نبردِ با چنگ و دندانِ بروس با روحش و بدست گرفتن کنترل آن بود، در «شوالیهی تاریکی» گاتهام سیتی با چنان انفجارهای خفهکنندهای مواجه میشود که بتمن باید برای نجات روح گاتهام از نمایندهی هرج و مرج خونگریه کند و قلبش را پارهپاره پیدا کند. «شوالیهی تاریکی» به معنای واقعی کلمه سناریوی خستگیناپذیرِ جهنمیِ چندطبقهای است که ساختارش اصلا به نزدیکترین نمونهی مشابهاش، یعنی «آغاز میکند» که خودِ نولان کارگردانیاش کرده نیز نمیخورد. فیلم باید هم اینقدر بهطرز دلچسبی بیگانه احساس شود. چون راستش «شوالیهی تاریکی» در اصل یک درام جنایی است که نقشهای اصلیاش را چندتا از مشهورترین کاراکترهای کمیکبوکی برعهده دارند.
ساختمانِ داستانسرایی «شوالیهی تاریکی» آدم را بدون لحظهای تردید به یاد ساختمان چند مرحلهای فیلم بعدی نولان، «تلقین» میاندازد. یک صحنهی اضافی نداریم. اطلاعات پشت سر هم سرایز میشوند. هر سکانس مثل دومینو، زنجیرهای از رویدادهای بعدی را به حرکت میاندازد. رویدادهایی که بیوقفه هرکدام از قبل بدتر، فاجعهبارتر و ترسناکتر میشوند. درست همانند رویاهای چند مرحلهای کاب و دیگر دستیارانش، در اینجا هم همهچیز به شکل هزارتوگونهای عمیقتر و گیجکنندهتر میشود. هر اتفاق بهظاهر کوچک و سادهای علاوهبر اینکه شخصیتپردازی و دنیاسازی میکند، مطمئنا جرقهزنندهی یک آتش عظیم هم است که بعدا گرمای سوزانش را احساس میکنیم. اما اگر در «تلقین» آنچنان تحت تاثیر احساسی این سفرهای ذهنی قرار نگرفتیم و قلبمان از لحاظ انسانی به تپش نمیافتاد، در «شوالیهی تاریکی» قضیه برعکس است. ماهیت «تلقین» طوری بود که به جز کاب، شخصیت دیگری نداشتیم. همه به شکلی بازیچه دست کاب و جلوبرندهی ماموریت بودند. به همین دلیل، بیشتر کارهای عجیبی که میدیدیم هیجانانگیز بودند تا شخصیتها. از همین سو، آنقدرها از لحاظ عاطفی درگیر پیروزی یا عدم موفقیتشان نبودیم. تازه، وقتی به تماشای «تلقین» مینشینیم، میدانیم قرار است یک تجربهی علمی-خیالی ناب داشته باشیم. پس انتظار خیلی چیزها را داریم. اما زمانی که «شوالیهی تاریکی» شروع میشود، هیچ ایدهای نداریم که یک فیلم ابرقهرمانی در واقع میخواهد یک درام جنایی پیچیده و لایهلایه شود. مهمتر اینکه، برخلاف «تلقین» در «شوالیهی تاریکی» یک سری قهرمان و آنتاگونیستِ قدرتمند داریم که یکی از یکی جذابتر، ناشناختهتر و متفاوتتر هستند و نقشهای احساسی غریبی را در قصه برعهده دارند.
اول اینکه در «شوالیهی تاریکی» کاملا درک میکنیم که چرا نولان هستهی مرکزی «آغاز میکند» را به جستجوی شخصیت بروس وین اختصاص داده بود. چرا اینقدر برای انتقال او به چیزی فراتر از کمیکبوکها تلاش کرده بود. چرا سعی کرده بود تا کُدهای اخلاقی و رابطهی بین گذشته و حالش را کند و کاو کند. چون او در برنامهی بلند مدتش میدانسته که قرار است در قسمت دومِ تریلوژی چه بلایی سر او بیاورد. و در یک داستان واقعگرایانه، همدردی و احساس ذهنِ پروتاگونیست از اوجب واجبات است. اما «شوالیهی تاریکی» فقط داستان خفاش نیست. بلکه ما یک میهمانِ ناخوانده نیز در قالب دلقکی همیشه خندان داریم که قدرتمندترین نیروی متضاد بتمن است. اگر بتمن سمبل عدالت، قانون، نظم و درستکاری است. جوکر کنتراستِ محضِ این صفات خوب است. او نمادِ هرج و مرج، بیاخلاقی، بیقانونی و افسارگسیختگی است.
بله، چنین صفاتی را میتوان در دیگر دشمنانِ بتمن یا هر ابرقهرمان دیگری هم پیدا کرد. اما تفاوت بزرگ جوکر با دیگران این است که او خدای ازلی و ابدی آشوب است. همانقدر که بروس وین با تمام کم و کاستیهایش با اخلاقترین انسان گاتهام است، جوکر در نقطهی مقابل او قرار میگیرد. آیا چیزی به جز برقراری عدالت بتمن را آرام میکند؟ نه. آیا چیزی جز بینظمی مطلق میتواند عطشِ جوکر را سیراب کند؟ نه. برخلاف دیگر دشمنانِ بتمن که به دنبال مقام، پول و جایگاه اجتماعی هستند، او با هیچکدام از اینها راضی نمیشود. خودش میگوید نمایندهی آشوب است. اما جوکر دروغگو است و بارها در طول فیلم هم حرفهایش را عوض میکند. او در اصل تنها فرزند آشوب و بیقانونی است. موجودی که به هیچ قانون زمینی و قابلدرکی پایبند نیست. خب، شاید اگر فیلم را ندیده باشید، فکر میکنید فردی با چنین حجمی از پوچگرایی برخلاف هدف فیلم، واقعگرایانه نیست. اما موفقیت فیلم در این است که بهگونهای چنین هیولایی و قدرتهای ذهنیاش را معرفی میکند که واقعا تماشای خرابکاریهایش و بلاهایی که سر قهرمانان داستان میآورد، در عین اینکه لرزه بر انداممان میاندازد، تحسینبرانگیز است. این درحالی است که جوکر برخلاف چیزی که به نظر میرسد، خالی از احساس هم نیست.(در ادامه دربارهی این مسئله حرف میزنیم). اما روی هم رفته، طراحی چنین آنتاگونیستِ استخواندار و پیچیدهای است که شخصیت بتمن را نیز خود به خود پیشرفت میدهد.
خیلیها جوکر را محور اصلی «شوالیهی تاریکی» میدانند، اما راستش را بخواهید، در حقیقت نه جوکر با آن نقشههای جادوگرانهاش کاراکتر اصلی است و نه بتمن با آن اهمیتِ پیشفرضش در مرکز قرار دارد. در واقع، گرانشِ اصلی قصه متعلق به کاراکتر دیگری است: هاروی دنت. آره، شاید هاروی دنت به اندازهی دوتای دیگر هیجانانگیز نباشد. اما کافی است دقت کنید هاروی چه نقشی در قصه دارد و بتمن و جوکر چگونه برای نجات یا نابودی او به هر آب و آتشی میزنند تا بهتر متوجهی اهمیتِ جایگاهاش در قصه شوید. او روح سفیدِ گاتهام است. او آیندهی روشن شهر است. او قهرمان واقعی مردم است. بروس این را میداند و برای معرفی و پشتیبانی هاروی به عنوان قهرمانِ بدوننقابِ عدالتِ گاتهام دست به کار میشود. چون او کسی است که در قلبِ فساد، به کثافت کشیده نشده است. از طرفی، جوکر هم میداند برای آلودهسازی یک بدن، باید قلب آن را نشانه گرفت. وقتی هاروی دنت به تاریکی کشیده شود، کل شهر از هم خواهد پاشید. به همین دلیل است که شاهد چنین نبرد نفسگیری بین این سه کاراکتر هستیم. هرکدام فارق از خواستههایشان، نقشی اساسی در سرنوشتِ دنیا ایفا میکنند. این مثلثِ دیوانهوار را به علاوهی حضورِ موئثرِ کاراکترهای مکمل داستان مثل ریچل، جیم گوردون و آلفرد کنید تا ببینید نولان چگونه این پازل بزرگ و پرجزییات را درکنارهم میچیند، حل میکند و ما را انگشت به دهان و متعجب از اینکه چگونه یک فیلم ابرقهرمانی میتواند اینقدر دراماتیک، احساساتبرانگیز، وحشتناک و تزیینشده باشد، رها میکند. در ادامه به کاراکترها بر میگردیم. اما برای درک بهتر پیچیدگی داستان، بگذارید کمی در ساختار «شوالیهی تاریکی» عمیقتر شویم و ببینیم کریستوفر نولان و برادرش، جاناتان، مواد اصلی قصهشان را چگونه معرفی میکنند. ساختار داستانسرایی فیلم چیست و سازندگان در هر مرحلهی فیلم چقدر دقیق و حرفهای عمل میکنند.
سقوط در کابوس بیانتهای دلقک
طرفداران دو آتیشهی «شوالیهی تاریکی» و کسانی که از آن راضی نیستند، سر یک مسئلهی بزرگ اختلاف نظر دارند. عدهای باور دارند که فیلم خیلی طولانی است یا بهطور دقیق، پردهی سوم فیلم خیلی کش میآید. اما طرفداران فیلم که من هم جزوشان هستم، با چنین گفتهای اصلا موافق نیستند. تازه، اگر به هر جای فیلم ایراد و مشکل وارد باشد، «شوالیهی تاریکی» آنقدر هوشمندانه داستانپردازی شده و از چنان ضربآهنگ بینقصی بهره میبرد که این قسمتش را باید بزرگترین نقطهی قوتش بدانیم. همین که فیلم ۲ ساعت و ۳۰ دقیقه من را بدون اینکه خسته شوم، همیشه گوش به زنگ نگه میداشت، میتواند برای اثبات این مسئله کافی باشد. اما برای درک بهتر ریتم عالی فیلم باید به این نکته اشاره کنم که بسیاری سعی میکنند، ساختار کلاسیک هالیوودی سهپردهای را به «شوالیهی تاریکی» نسبت دهند، درحالی که موضوع این است که فیلم اصلا از این ساختار پیروی نمیکند. در واقع، بررسی فیلم با توجه به این ساختار اشتباه است و سبب گمراهی میشود.
داستان «شوالیهی تاریکی» در حقیقت از ساختار پنج پردهای تراژدی پیروی میکند که بهطرز مشهوری در تراژدیهای ویلیام شکسپیر استفاده شده است. در تریلوژی نولان، بتمن هیچوقت همانند منبع اصلیاش کامل نبوده و هرگز به همان شکل کمیکبوکی پیروز صدرصدِ نبردهایش نبوده است. او همیشه در اوج پیروزی نیز بخشی از وجودش را ضربهخورده و آسیبدیده پیدا میکند. با اینکه میتوان هر سه فیلم بتمن را شامل عناصرِ تراژدی دانست، اما بدونشک قسمت دوم، شکسپیریترین داستان بتمن است و خیلی راحت میتوان آن را با ساختار پنج پردهای تراژدی مقایسه کرد. نورتروپ فرای (فیلسوف ادبی و اسطورهشناس) تراژدی را به پنج مرحله تقسیم کرد: اشتباه، پیچیدگی، واژگونی، فاجعه و شناخت. چیزی که بهشکل زیبایی با ساختار پنج پردهای همخوانی دارد و البته چیزی که میتوان سیر روایی «شوالیهی تاریکی» را به آن نسبت داد. نورتروپ فرای هستهی تعریفکنندهی یک تراژدیِ عظیم را اینگونه توصیف میکند:«داستان سقوطِ یک رهبر؛ او باید سقوط کند. چون این تنها راهی است که یک رهبر را به انزوا میکشد و از جامعهاش دور میکند.» این توضیح دقیقا با سرانجامِ بتمن در پایان فیلم برابری میکند؛ جایی که بتمن از دید مردم از نجاتدهندهی شهر، به کثیفترین فرد شهر نزول میکند و نه تنها از لحاظ تلویحی با گردنِ گرفتنِ کارهای هاروی دنت سقوط میکند، بلکه به معنای واقعی کلمه هم درکنار جنازهی هاروی سرنگون میشود.
اولین پردهی تراژدی، «اشتباه» است. درمرحلهی افتتاحیه، پروتاگونیست در اوج زندگی و قلهی موفقیتهایش به سر میبرد. اما او در لذت بردن از موقعیت فوقالعادهاش، یکجورهایی زیادهروی میکند و اشتباه تراژیکی ازش سر میزند. اشتباهی که شاید در ابتدا کوچک و بیتاثیر به نظر برسد، اما در واقع این اشتباه تخمی است که کاشته میشود تا از آن درختی کابوسوار بروید. در «شوالیهی تاریکی»، این قسمت برای بتمن و همپیمانانش در سکانس هنگ کنگ اتفاق میافتد. اما قبل از این و قبل از اینکه بتمن را در فیلم ببینیم، ما گروهی از تقلیدکاران بتمن را میبینیم که با الهام گرفتنِ از او، برای مبارزه با جرایم، لباس به تن کردهاند.
این هم نکتهی دیگری از تراژدیهای شکسپیر است که در آن صحنهای داریم که دیگران دربارهی بزرگی و قهرمانیهای پروتاگونیست حرف میزنند. در اینجا هم قبل از اینکه بتمن را ببینیم، شاهد این هستیم که قهرمانیهای بروس وین، چه تاثیری روی جامعه گذاشته است. بالاخره، بتمن ظاهر میشود و «مترسک» را به راحتی دستگیر میکند. به نظر میرسد، همهچیز بر وفق مرادِ بتمن است. تازه، او و جیم گوردون برنامه دارند تا بزرگترین رهبرانِ جرایم سازمانیافتهی گاتهام را به پای میز محاکمه بکشانند. اینجا است که او با غرورِ تمام راهی هنگ کنگ میشود تا لاو را بهشکل مخفیانهای دستگیر کرده و به گاتهام برگرداند. اما قبل از این، بهتر است با بازیگرِ اصلی ماجرا که بتمن و گوردون از او غافلاند، آشنا شویم: جوکر. «شوالیهی تاریکی» با سکانسی طلایی در معرفی جوکر آغاز میشود.
پرده اول با سکانس سرقت بانک کلید میخورد. جوکر عدهای خلافکارِ کودن را استخدام کرده تا از بانکی که مال مافیاها است، دزدی کنند. این وسط، ما هم مثل این سارقها نمیدانیم که در حقیقتِ جوکر بخشی از دار و دستهی نقابدارشان است. همینطوری که سرقت جلو میرود، ما متوجه میشویم که در نقشهی جوکر، هرکدام از سارقها پس از تکمیل کارشان توسط فرد دیگری کشته میشوند. تا به این ترتیب، فقط جوکر همراه با پولها باقی بماند. چه چیزی از این سکانس دستگیرمان میشود؟ در همین حد بدانید که این سکانس، افتتاحیهی بینظیری بر تمام فیلم است و آتش اتفاقاتِ را از همان چند دقیقهی اول به مرحلهی گُر گرفتن میرساند. سکانسی که به زیبایی، ما را در عرض چند دقیقه با راه و روش، اخلاق، وحشت و اسرارِ مهمترین آنتاگونیست فیلم آشنا میکند. ما به سرعت حساب کار دستمان میآید و کاملا درک میکنیم که جوکر چقدر در انجام کارهایش وسواسی و دقیق و چقدر به طرز هراسآوری حیلهگر و شیاد است.
خلاصه اینکه، وقتی او جایی است، کسی امنیت ندارد و نمیتواند آرامش داشته باشد. اگر جوکر در طول فیلم به عنوان نمایندهی هرج و مرج از خودش انرژی افسردهکنندهی تنشزایی ساتع میکند، تمامیاش به خاطر سناریوی همین سکانس آغازین است. او با خلافکارهای بیرحم و دیوانهای که تاکنون میشناختیم، زمین تا آسمان فرق دارد و در یک کلام یگانه است. او از هیچ قانون شناختهشدهای پیروی نمیکند. هر وقت لازم باشد، دروغ میگوید و هدفش هم تحتتاثیرقرار دادن دیگران با هوش و ذکاوتش نیست، بلکه فقط میخواهد از این طریق آنها را به کار کردن وا دارد. جلوتر متوجه میشویم که او اینقدر شجاع یا احمق یا دیوانه است که از مافیاها پول بدزدد. شاید از آنجایی که جوکر را از قبل میشناسیم، باید همهی این کارها را به پای دیوانگی هوشمندانهاش بنویسیم. مخصوصا وقتی میفهمیم، او زیر نقاب دلقکش، یک نقاب دلقک دیگر هم به صورت دارد. نولان در شخصیتپردازی جوکر با همین افشای ساده و مختصر، کلمهها حرف میزند. جوکر در واقع هیچ چهرهی واقعی و قابلدیدنی ندارد. این موجود هیچکس نیست. درنهایت، این سرقت مثل تغییری بزرگ در دنیای جنایتکاران گاتهام سیتی عمل میکند.
تا قبل از این، جنایات و خلافکاریها توسط گانگسترهای سنتی کنترل میشد. آدمهایی که در اوج کارهای زشت و کثیفشان، از یک سری قوانینی هم پیروی میکردند و برای برخی چیزها احترام قائل میشدند. اما جوکر نمایندهی چیز جدیدی است؛ یک سرکشِ باهوش و بیاخلاق که قطرهای احترام برای هیچچیزی قائل نیست. یک آشوبگرِ صد درصد خالص که مثل الماس فریبنده و مثل فسفر مسمومکننده است. البته در این نقطه هنوز ما نمیدانیم جوکر چرا پولِ مافیاها را میدزدد، اما خیلی زود این نقشهی سرقت، معنای عمیقتری در پردازش جوکر و داستان فیلم پیدا میکند.
فلشفوروارد به چند دقیقه جلوتر. مخاطبان به لطف سکانس سرقت بانک، میدانند جوکر چه جانوری است. اما در سکانسی که گوردون و بتمن درحال بررسی صحنهی سرقت جوکر هستند، آنها در کمال ناباوری به او توجهای نمیکنند و تمام فکر و ذکرشان معطوف به ضبط پولها و گِل گرفتنِ در دیگر بانکهای مافیاها شده است. این درحالی است که ما طرز کار جوکر را دیدهایم و میدانیم بتمن به عنوان کسی که جوکر را نمیشناسد، دارد اولین اشتباهاش را مرتکب میشود. هرچند که هنوز خودش نمیداند، اما تخم این اشتباه کاشته میشود. بتمن، جوکر را دستکم میگیرد. هنوز بتمن در اوج به سر میبرد. دزدیدنِ بیباکانهی لاو از مخفیگاهش در هنگ کنگ و کشاندن او به امریکا، نشان میدهد قهرمان قصه در بالاترین درجهی قدرتش به سر میبرد. این جایی است که اشتباهِ فاجعهبار او از راه میرسد. بتمن، جیم گوردون و هاروی دنت برنامهشان برای نابودی مافیاها را از طریق ضبط پولهایشان عملی میکنند. این درحالی است که قهرمانانِ داستان غافل از تهدید اصلی، در واقع دارند طبق برنامهی جوکر جلو میروند و بازیچهی دست او شدهاند. جوکر در حین اینکه بتمن و دیگران سرشان شلوغ است، در خفا برنامهریزی قدمهای بعدی نقشهی نبوغآمیزِ هیولاوارانهاش را ادامه میدهد. وقتی گوردون از بتمن میپرسد، او چگونه میخواهد با این تهدیدِ جدید مقابله کند، جواب بتمنِ تعریفِ تمام و کمالِ همان اشتباهی است که بالاتر دربارهاش گفتم:«یه نفر یا کلِ ساختمونِ خلافکارها؟ اون فعلا میتونه صبر کنه.» این بازتابدهندهی همان «اشتباهِ تراژیک» بتمن است که به آن برمیگردیم.
پردهی دوم، «پیچیدگی» است. جایی که آنتاگونیست یا نیروهای شرور به طور علنی جلوی مسیر قهرمان قرار میگیرند. و اینجا است که او تهدیدات و موانع سر راهاش را به وضوح میبیند. این درحالی است که رویدادها طوری درکنار هم قرار میگیرند که ما کمکم بو میبریم که این قصه نتیجهی تراژیکی در پی خواهد داشت. در «شوالیهی تاریکی»، ما در فاز دوم روایت، همانند بتمن از دیدن ویدیوی جوکر شوکه میشویم. جایی که او یکی از تقلیدکاران بتمن را بهشکل بیرحمانهای به قتل میرساند و از بتمن میخواهد که نقابش را بردارد. این برای مخاطب اولین حضور جوکر نیست، اما این نخستین باری است که بتمن با جوکر روبهرو میشود. و او را به عنوان تهدیدی جدی درک میکند. هرچند هنوز نه ما میدانیم در مغز جوکر چه میگذرد و نه بتمن. حالا در طلسم دلقک افتادهایم و مرحله به مرحله درحال فرو رفتنِ در کابوسی عمیق هستیم. اکنون تمام هدف اصلی قهرمان برای تعقیب و نابودی مافیاها به گوشه رانده میشود و وحشت حاصل از کارهای جوکر به مرکز توجهات منتقل میشود. اگر پردهی اول بتمن را در بالاترین ارتفاعِ تواناییها و کنترلش نشان میداد، پردهی دوم عکس آن است. این پرده، نشاندهندهی اضطرار نیروی مخالف است. اینجا لحظهای است که جوکر همان ویژگیهای بتمن مثل «تواناییهای بیمحدودیت»، «عمل فراتر از قانون» و «استفاده از ترس به عنوان سلاح» را برمیدارد و آن را برای رسیدن به اهدافِ سیاهاش استفاده میکند.
جوکر خودِ بتمن یا بیتردید قویتر از اوست. بتمن این نکتهی مهم را خیلی دیر میفهمد. همانطور که بتمن سر زده هرجا لازم باشد، ظاهر میشود. فیلم نیز در مونتاژ فوقالعادهای که همزمان نقشهی قتل قاضی، کمسیر لوب و هاروی دنت را نشان میدهد، ثابت میکند که جوکر به زمان و مکان محدود نیست. امکان ندارد اینجا از این سینمای ناب هیجانزده نشوید. او در یک لحظه همهجا است. درحالی که بتمن همیشه یک قدم از او عقبتر است و خیلی دیر متوجهی توطئههایش میشود. البته با تمام این پیچیدگیها، جوکر هنوز تمام کارتهایش را رو نکرده است. ما نیز مثل بروس در کابوس او هر لحظه درحال پایینتر و پایینتر رفتن هستیم و خودمان خبر نداریم. درنهایت ما و بتمن با چنین تفکری به نقطهی اوج این پرده و آن سکانس تعقیب و گریز میرسیم که بله، کار جوکر تمام است. جایی که جوکر دستگیر میشود و آدم خوبها، آدم بدهای قصه را به چنگ میآورند.
پردهی دوم درحال پایان یافتن است. از اینجا به بعد اگر یک کارگردانِ اکشنسازِ هالیوودی ساخت فیلم را در دست داشت، پردهی سوم را به رویارویی داغِ پایانی و پیروزی قهرمان اختصاص میداد و تمام. البته مخاطب هم بنابر تجربههای قبلیاش ممکن است هنوز انتظار داشته باشد که «شوالیهی تاریکی» همینطوری قابلپیشبینی به اتمام برسد. اما تازه از این مرحله است که عمق، تاریکی و تراژدی مثل چرک و خون به بیرون تراوش میکند و همهچیز را دربرمیگیرد.
سومین پردهی تراژدی، «واژگونی» نامیده میشود. همانطور که از نامش پیدا است، این نقطهای است که پروتاگونیست با روبهرو شدن با عکس انتظارات و برنامههایی که داشته، هیچ راه بازگشتی ندارد. جایی که امیدهایش برای فرار بدون صدمه دیدن یا رسیدن به خواستههایش برای پایانی خوش، لگدمال میشوند. او دیگر نه راه پس دارد و نه راه پیش. قهرمان چارهای ندارد جز اینکه به مسیرش ادامه دهد و به سوی سرنوشتِ غمزدهای که در انتظارش است، حرکت کند. در مورد «شوالیهی تاریکی»، این اتفاق بدونشک با مرگ ریچل دانز به وقوع میپیوندد. هنر کار برادران نولان در این است که آنها نه تنها بتمن، بلکه مخاطب را هم مثل رویدادهای قبلی در این موقعیت دور از ذهن قرار میدهند. به همین دلیل، این اتفاق نه تنها برای بتمن، نقطهی غیرقابلبازگشتِ هولناکی است، بلکه ما نیز یکجورهایی خودمان را در این تنگنا احساس میکنیم. تا این لحظه، ما به خاطر شهرت ساختار سه پردهای در فیلمهای اکشن ابرقهرمانی میدانستیم داستان قرار است به چه سمت و سویی برود. حتی وقتی معلوم میشود ریچل در خطر است، انتظار داریم که شوالیه، معشوقهاش را از آتش اژدها نجات دهد. اما در اینجا، بتمن در این امر شکست میخورد.
این شوکِ خالص، انتظارتمان را درهم میشکند و ما را با احساسی دوگانه بین لذت و ناراحتی رها میکند. لذت از دیدن اتفاقی غیرمنتظره و ناراحت از اینکه شعاری که روی پوسترهای فیلم نوشته شده بود («دنیایی بدون قانون») در عمل به حقیقت پیوسته است. اینجا دنیایی است که هر اتفاقی میتواند در آن بیافتد. درحالی که بعد از سوختنِ پرنسس توسط اژدها، ما به این فکر میکنیم که این ماجرای نحس مگر بدتر از این هم میشود، خبر میرسد که بله، بدتر از این هم امکان دارد. این سکانس لحظهای است که فینالِ تنشزای فیلم را پیریزی میکند. جایی که برای بتمن، هاروی دنت و کمیسر گوردون بیشتر از همیشه روشن میشود که پیروزی علیه جوکر غیرممکن است. حتما موقع تماشای فیلم مثل من فکر نمیکردید قضیه بدتر از اینها هم میشود. اما همانطور که گفتم ما در کابوس دستسازِ جوکر به سر میبریم و همهچیز لحظه به لحظه باید درب و داغانتر شود.
اگر هم تاکنون خودمان را نسبت به قدرت جوکر به کوچهی علیچپ میزدیم، اما درنهایت کاملا متوجه میشویم که جوکر چگونه هنوز کنترل اوضاع را برعهده دارد و چگونه خدای آشوب را بر تخت فرمانروایی نشانده است. بله، منظورم همان سکانسِ بازجویی بتمن/جوکر است. جالب این است که اگرچه «شوالیهی تاریکی» در لحظاتِ اکشن کم و کسری ندارد، اما در فیلمهای نولان همیشه بااهمیتترین برخوردها، نبردهای لفظی بین کاراکترها بودهاند که بهشکل جنگِ ارادهها، ایدهها و تفکرها به تصویر کشیده میشوند. در ابتدا به نظر میرسد بتمن کنترل اوضاع را در دست دارد. او چهرهای خشمگین به خود میگیرد و سعی میکند جوکر را مجبور به فاش کردن جای هاروی دنت کند. اما در طول همین گفتگو، جوکر بیشتر از همیشه روشن می کند که اهدافش خیلی تاریکتر، مبهمتر و جاهطلبانهتر از چیزی است که بتمن تصور میکرده است. جوکر به هیچچیز زمینی متصل نیست. بتمن هیچ سلاحی برای شکستنِ او ندارد. یکی از قویترین و در عین حال مضطربکنندهترین لحظات فیلم وقتی از راه میرسد که جوکر بعد از اینکه حسابی کتک خورده، با خنده فریاد میزند:«تو هیچی نداری! هیچی برای تهدید کردن من نداری! با تمام قدرتت هیچ کاری ازت بر نمیاد».
او راست میگوید. در کمال وحشت ما، بتمن به معنای واقعی کلمه فلج شده است. سپس، تصاویری که بلافاصله بعد از مرگ ریچل به نمایش درمیآیند، ماهیت پردهی سوم را جمعبندی میکنند؛ گوردون را میبینیم که متوجهی حماقتش شده. سپس، دوربین به جوکری کات میخورد که سوار بر ماشین پلیس درحال رانندگی در شهر است. سرش را از ماشین بیرون آورده و قاهقاه میخندد. لحظهای که آنقدر به سرعت مشهور شد که حالا تبدیل به یکی از نمادهای مدرن جوکر شده است. نمایندهی هرج و مرج کنترل فرمانِ نماد آرامش و قانون را در دست دارد و آن را مستانه به چپ و راست میچرخاند. در ادامهی این مونتاژِ خفقانآور، موسیقی هانس زیمر را در تلخترین حالتش میشنویم، درحالی که نامهی ریچل روی چهرهی بههمریخته و عصبانی بروس و هاروی خوانده میشود. آخرین شعلههای نور درحال ناپدید شدن هستند. اکنون، همهچیز در سردترین لحظهشان به سر میبرند. اما خیلی زود متوجه میشویم اوضاع از این بدتر خواهد شد. کابوس دستساز جوکر، مثل بمبی بیپایان فقط به منفجر شدن و آتشافروزی ادامه میدهد.
پردهی چهارم «فاجعه» نامیده میشود. همانطور که میتوانید حدس بزنید، اینجا زمانی است که اوضاع به معنای واقعی کلمه افتضاح میشود. در تراژدیها این نقطهای است که جنازهها روی هم تلنبار میشوند و زنجیرهی رویدادهایی که در مراحل اولیهی فیلم به حرکت افتاده بودند، به پایان اسفناکی میرسند. در حقیقت، پردهی چهارم جواب محکمی به ساختار سهپردهای مرسومِ اکشنها است که فیلم را در پردهی سوم تمام میکنند. در «شوالیهی تاریکی» این نقطهای است که همهچیز را به سوی پایانی تماما تلخ هدایت میکند. میتوان از پردهی چهارم به عنوان شروع سلطنت و حکمرانی شیطانی جوکر بر شهر نام برد. از اینجا به بعد، فیلم بهطرز سرگیجهآوری وارد یکسری لحظاتِ سینمایی شرورانه میشود که توسط جوکر طراحی شدهاند. از مغشوش کردن ذهنِ شهروندان برای کشتنِ کولمن ریس گرفته تا منفجر کردن بیمارستان تا آزمایش دیوانهواری که بین دو کشتیای که قصد ترک شهر را دارند، برگزار میشود.
هر مرحله از نقشهی نبوغآمیزش یکی پس از دیگری مثل تصادفی زنجیروار روی یکدیگر خراب میشوند. بدون تردید، میتوان این بخش از فیلم را به عنوان «فاجعه» طبقهبندی کرد. البته نه به خاطر اینکه اینجا زمانی است که اهداف جوکر در اندازهی وحشتناکشان فاش میشوند، بلکه به این دلیل که اینجا نقطهای است که رویای بروس برای رسیدن به گاتهامی بهتر که دیگر نیازی به بتمن ندارد، به سرعت ناپدید میشود. اینجا زمانی است که هاروی دنت، امید بزرگِ آیندهی گاتهام کاملا فرو میریزد و تبدیل به قاتلِ انتقامجویی به اسم دوچهره میشود. اما تخریبِ هاروی، نقشهی B جوکر است. هدف اصلی او این است که به مردم نشان دهد که شهرشان، پُر از حیواناتِ خودخواهی است که وقتی زمانش برسد، به اندازهی او کرمخورده و فاسد هستند. اینکه چیزی به نام «خوبی» واقعی وجود ندارد.
اگر جوکر موفق میشد، نقشهی اولش را عملی کند و چشماندازش را ثابت کند، مطمئنا قوس تراژیکِ داستان کامل میشد. بالاخره بتمن برای رهبری مردم گاتهام ایثارها کرد و اگر آنها تحتتاثیر آدمی که کاملا در مقابل ارزشهای بتمن میایستد، قرار میگرفتند، شاید داستان از باورپذیریش دور میشد. هرچند وقتی میبینیم تهدیداتِ یک مرد میتواند به تخلیه شدن شهر و انتقالِ مردم به جایی که خودش میخواهد، ختم شود، میتوان جوکر را پیروز نقشهی اولش هم دانست. اما به هرحال، نولان در لحظهی آخر از بیرحمیاش دست میکشد و به مردم عادی و زندانیان اجازه میدهد تا بین قربانی شدن برای نجات کشتی دیگر، انتخاب کنند. این سکانس تنشزا بالاخره به نتیجهی خوبی میرسد. هرچند که بهوسیلهی بدیهای اطرافش به خاک و خون کشیده است. اما در میان همهی این ناامیدیها، کمی روشنایی خیلی میچسبد. این زمانی است که جوکر حتی قبل از اینکه بتمن در هوا معلقش کند، شکست میخورد. بعد از اینکه برای بیرون ریختنِ بدترین صفاتِ انسانی تلاش کرد و بارها پیروز شد، درنهایت پیشبینیاش غلط از آب درمیآید و داستان از یک تراژدیِ بزرگ، جاخالی میدهد.
به محض اینکه جوکر از فیلم خارج میشود، پردهی چهارم به اتمام میرسد و مرحلهی آخر فیلم شروع میشود. پنجمین پردهی تراژدی، «شناخت» است که اغلب اوقات کوتاهترین پرده در نمایشنامههای شکسپیر هم محسوب میشود. معمولا در این مرحله، داستان عواقب همان اتفاقات گذشته را دنبال میکند. به همین دلیل میتوان از آن به عنوان نقطهی اوج پردهی قبل نام برد. داستانهای پردهی پنجم بیشتر از اینکه دربارهی اتفاقاتِ تازه باشند، دربارهی کاراکترها هستند. اینکه آنها چگونه به بلاهایی که سرشان آمده، پاسخ میدهند. از همین سو، نقطهی اوج این قبیل روایتها اکثرا پیرامونِ پروتاگونیست و درک کامل آنها از سقوطشان میچرخد. سپس، بازماندههای این رویدادهای تراژیک به عزاداری چیزهایی که در طول قصه از دست دادهاند، میپردازند و از درسهای سختی که یاد گرفتهاند، میگویند و به این فکر میکنند که برای آینده چه کاری باید صورت بگیرد.
در «شوالیهی تاریکی»، چیزی که در لحظاتِ پایانی فیلم میآید، از لحاظِ چیزی که از «نبرد پایانی» انتظار داریم، انتخابِ عجیبی به نظر میرسد، اما این لحظاتِ آرام در ساختار پنجپردهای کاملا منطقی و صحیح هستند. همین که این لحظاتِ تبدیل به دراماتیکترین لحظاتِ کل فیلم میشوند، روی این موضوع مهر تایید میزند. درحالی که بتمن، کمیسر گوردون و دو چهره برای اولینبار بعد از پردهی اول فیلم درکنار هم جمع شدهاند. هرکدامشان در این مدت بهشکلی زجر کشیده و چیزی را از دست داده است. اکنون آنها به نقطهی شناخت رسیدهاند و متوجهی اشتباهاتی که در تراژدی مرتکب شدهاند و مجازاتی که به سقوطشان انجامیده، شدهاند. این موضوع را میتوانید از این جملهی بتمن درک کنید:«اتفاقی که برای ریچل افتاد، شانس نبود. ما سه تا، تصمیم گرفتیم که وارد عمل بشیم.». البته که بتمن در پایان این سونامیِ غم و اندوه جانش را از دست نمیدهد و پایانِ خوش پردهی قبل کور سویی از امید را به آنها بازمیگرداند، اما حتما میدانید بتمن و ما از کشته شدن او به صورت فیزیکی هراسی نداریم، مرگ اصلی جایی است که بتمن شهرش را در اوج آشوب و آتش ببیند. مرگ اصلی جایی است که روح شهرش به تاریکی سقوط کند. اگر یادتان باشد در آغاز تحلیل، هاروی دنت را روح سفید گاتهام تشبیه کردم. اینکه مردم جوکر را ناامید کردند، عالی بود. اما از طرف اصلی ماجرا، یعنی شوالیهی سفیدِ گاتهام نمیتوان گذشت. شاید مردم جلوی فاجعه را گرفته باشند، اما شوالیهی سفید گاتهام در تاریکی دست و پا میزند. به همین دلیل، بتمن و گوردون در پایان تصمیم میگیرند با فدا کردن قهرمان واقعی شهر، روح سفید شهر را نجات دهند و مردم را با ارادهای پر از روشنایی و امید روبهرو کنند. بتمن تمام تقصیرات را به گردن میگیرند. این شاید کاملا ناراحتکننده و تراژیک نباشد، اما بدونشک پایانی کاملا گل و بلبل و خوشی هم نیست. شاید بتمن مردم را با یک دروغ گول زده باشد، اما ما و خودش خیلی خوب میدانیم که جوکر در کشتنِ روح گاتهام پیروز شد و البته چقدر همهچیز به وقوع فاجعهای وحشتناک نزدیک بود.
خب، شاید بپرسید چرا باید اینقدر با جزییات دربارهی ساختار پنج پردهای فیلم صحبت کنیم؟ اول اینکه این تازه مقدمهای است برای فهمیدن بهتر چشماندازی که نولانها به این داستان آوردهاند. وقتی اینگونه پله به پله، فیلم را بررسی میکنیم، تازه به خوبی متوجه میشویم که «شوالیهی تاریکی» دقیقا چگونه به دنیا و فیلمبینهای حرفهای ثابت کرد که بتمن هم میتواند خیلی غنیتر، تاریکتر و پیچیدهتر از آن داستانهای کمیکبوکی نوجوانپسند باشد. این حقیقت که فیلمهای ابرقهرمانی که شاید سطحیترین و اکشنمحورترین نوع فیلمهایی که میشناسیم هم میتوانند نمایندهی شکسپیر در دوران مدرن باشند. با این تفاوت که آن تراژدیهای قدیمی که درامهای انسانی را توسط شاهان و خدایان روایت میکردند، امروزه به وسیلهی ابرقهرمانان و دشمنانشان به نمایش درمیآیند که بدونشک جانشینانِ فرهنگی مناسبی هستند. کابدشکافی جز به جز فیلمی مثل «شوالیهی تاریکی» اهمیت دارد. چون از این طریق ساختار استادانهی فیلم را درک میکنیم. و این کلید رسیدن به عظمتِ فیلم است. میدانید، بالاخره استفاده از چنین ساختاری در فیلمهای معمولی هم نادر است. چه برسد به بازار بلاکباسترهای هالیوودی. همین نحوهی غیرکلیشهای فیلم بود که آن را به چنین سفر غافلگیرکننده و شوکآوری تبدیل کرد. دقیقا مثل دیگر فیلمهای طراز اول کریستوفر نولان، بحث دربارهی قالب روایی و کاراکترهای «شوالیهی تاریکی» تمامی ندارد و میتوان آن را بیوقفه از لحاظ، روانشناسی، فلسفی، جامعهشناسی و غیره بررسی کرد… .
اما فعلا برای این جلسه از تحلیل «شوالیهی تاریکی» کافی است! تا این جای کار هم برای یک مقدمه، زیاد شد. در قسمت دوم و آخر این تحلیل نگاهی به پیچیدگی کاراکترها (به خصوص جوکر!) و دیگر بخشهای فیلم میاندازیم. پس، منتظر باشید!
******************************************************
در قسمت اول تحلیل «شوالیهی تاریکی» مراحل تراژدی خفاش را شرح دادیم. اما حالا نوبت بررسی مهمترین بازیکنان میدان نبرد گاتهام است. همراه با قسمت آخر تحلیل «شوالیهی تاریکی» از زومجی باشید.
در قسمت اول تحلیل «شوالیهی تاریکی» مراحل تراژدی خفاش را شرح دادیم. اما حالا نوبت بررسی مهمترین بازیکنان میدان نبرد گاتهام رسیده است. با قسمت آخر تحلیل «شوالیهی تاریکی» از زومجی همراه باشید.
در قسمت اولِ تحلیل «شوالیهی تاریکی» پیچ و مهرههای ساختمان روایی فیلم را از هم باز کردیم و به این نتیجه رسیدیم که سناریوی فیلم به جای دنبال کردن ساختار مرسوم و قابلپیشبینی سهپردهای، از ساختار پنجپردهای تراژدی استفاده کرده است. مسئلهای که باعث شده این روزها بیشتر از اینکه «شوالیهی تاریکی» را یک اکشن ابرقهرمانی بدانیم، از آن به عنوان یک درام جنایی پر پیچ و خم یاد کنیم که از قضا دو-سهتا از کاراکترهایش ریشه در کمیکبوکها دارند!
اما جدا از ساختمان روایی فیلم، بگذارید دربارهی کیفیت گروه بازیگران بگویم که چقدر به زندگی بخشیدن به مصالح فیلم کمک کردهاند و چقدر در تاثیرگذاری آن نقش داشتهاند. شاید نام بتمن روی «شوالیهی تاریکی» خورده باشد، اما همه با شنیدنِ عنوان فیلم به سرعت یاد نمایشِ با شکوه هیث لجر از جوکر میافتند. او کاری با این شخصیت کرد که حالا حالاها تا اطلاع بعدی همهی طرفداران، دلقکِ جرم و جنایت را در شکل و شمایل او به یاد میآورند. اجرایی که با درگذشت نابه هنگام لجر هرگز دوباره مورد بازبینی قرار نمیگیرد و این فیلم را تبدیل به تنها سندی که نشان از عملکرد شگفتانگیز او با این کاراکتر دارد، میکند. به همین دلیل است که اگر چه «شوالیهی تاریکی» قسمت دوم یک تریلوژی است، اما همیشه به آن در شمایلِ یک فیلم سینمایی جدا نگاه میشود.
با اینکه طبق معمول در ابتدا خیلیها با انتخاب هیث لجر مشکل داشتند، اما طولی نکشید که اول از دیدن بازی او در فیلم غافلگیر شدیم و اکنون بعد از چندین سال از اکران فیلم، لجر را به عنوان فردی میشناسیم که نه تنها بدون لحظهای تردید بهترین آنتاگونیستِ فیلمهای کمیکبوکی را به ما هدیه کرد، بلکه جایی در میان فهرست بزرگترین آنتاگونیستهای تاریخ سینما هم پیدا کرد. جدا از بازی لجر، بخش بزرگی از چیزی که جوکر را به چنین شخصیت به یادماندنی و ملموسی تبدیل میکند، لایههای مرموزی است که برای کاراکترش نوشته شده و چگونگی کنار رفتنِ این لایهها که هردفعه چیزی بدتر از قبل را فاش میکنند. در حقیقت، جوکر در فیلم هیچ قوس شخصیتی خاصی ندارد. یعنی او از یک نقطه حرکت نمیکند و به هدف معینی از لحاظ شخصیتی نمیرسد. روایت داستان او را تغییر نمیدهد. جوکری که آخر فیلم میبینیم، همان جوکری است که در افتتاحیه دیدهایم. او به مرور زمان توسعه پیدا نمیکند و سفر شخصیتی ویژهای هم پشت سر نمیگذارد. او در طول فیلم کاملا همان فرد باقی میماند. در اصل این ما هستیم که سوار بر قطار داستان، در امتدادِ شخصیت جوکر حرکت میکنیم و کم کم زاویههای تازهای از شخصیت و طبیعتش را کشف میکنیم.
اولین لایهی جوکر، او را به عنوان خلافکاری حرفهای معرفی میکند که مفت و مجانی کار نمیکند و در واقع، پول او را به جنبوجوش وا داشته است. این همان جوکری است که یکدفعه در میزگرد مافیاها ظاهر میشود و به آنها پیشنهاد میکند که در ازای دریافتِ نیمی از پولهایشان، بتمن را مُرده تحویلشان میدهد. «اگه تو یه کاری خوب هستین، هیجوقت مجانی انجامش ندین.» در این بین، اگرچه هدفِ جوکر خیلی ساده و غیر-جوکری به نظر میرسد، اما کارگردان از هر فرصتی استفاده میکند تا او را به عنوان تهدیدی سخت و جدی به تصویر بکشد و به ما یادآور شود که جوکر با پول و مقام سیر نمیشود. اگر افتتاحیهی باشکوه سرقت بانک در ابتدای فیلم نتوانسته متقاعدتان کند، شعبدهبازیاش با مداد مطمئنا این کار را میکند. در اوج وحشتی که از او ساتع میشود، جوکر هنوز جنایتکار قابلدرکی است که برای رسیدن به هدفی رایج تهییج شده است.
سپس، با داستانی که دربارهی چگونگی به وجود آمدنِ زخمهای روی صورتش تعریف میکند، ما نگاهی به گذشتهی تراژیک دوران کودکیاش میاندازیم. ما اصولا در داستانهای مختلف علاوهبر قهرمان، از گذشتهی دردناک آنتاگونیستها هم اطلاعاتی بدست میآوریم. در اینجا هم برای مدتی احساس میکنیم که چیزی انسانی دربارهی این مرد فهمیدهایم. اینکه شاید ضربههای شدیدی که در کودکی خورده، او را به چنین هیولایی بدل کرده است. درحالی که گمان میکنیم بخشی از معمای جوکر را حل کردهایم، او خیلی زود داستان دیگری دربارهی زخمهایش به ریچل دانز میگوید و ما خیلی زود متوجه میشویم که گذشتهی جوکر نامشخص و مبهم است و هرلحظه ممکن است تاریکتر و ناشناختهتر هم شود. اگر قطعات پازل جوکر را از آغاز تا اینجای فیلم کنار هم قرار دهید، باید شک کنید که جوکر فقط یک جنایتکار کلیشهای است.
بالاخره لایهی دوم جوکر بعد از گفتگوی بروس وین و آلفرد فاش میشود. آلفرد از راهزنی میگوید که سنگهای باارزشی که میدزدید را دور میانداخت. جوکر یک جنایتکارِ معمولی نیست. آدمی که دارای خواستهها و نیازهای قابلدرک باشد. او کسی است که فقط میخواهد «سوختنِ دنیا را تماشا کند». یک روانی تمامعیار بدون نقطهی ضعف و بدون هیچ حد و مرز و محدودیتی که جلوی رسیدن او به چیزی که میخواهد را بگیرد.
وقتی جوکر به کوهِ پولهای مافیاها دسترسی پیدا میکند و تمامشان را میسوزاند، ما دیگر بیبرو برگرد متوجه میشویم که دلیل این کار خیلی فراتر از اهداف شخصی است. این لایهی سوم جوکر است که ما درحال تماشایش هستیم. دفعهی بعد که جوکر را میبینیم، او برای صحبت با هاروی دنت در بیمارستان و هُل دادنِ کامل او به داخل تاریکی، لباس پرستار به تن کرده. جوکر بهطرز «صادقانه»ای به هاروی توضیح میکند که او واقعا چه کسی است. میگوید که او هیچ هدف یا برنامهی بزرگ و پرزرق و برقی ندارد. او در یک کلام فقط «نمایندهی هرج و مرج» است. در این سکانس، او خودش را تقریبا به عنوان یکی از نیروهای قدیمی طبیعت میگذارد. نیرویی که فراتر از خوب و بد یا هر تفکری که از اخلاقیات داریم، حرکت میکند. او شیطان نیست. او دیوانه نیست. او فقط هست تا ثابت کند مردم «عادی» در موقعیتها و شرایط درست، میتوانند تبدیل به چه شیاطین و دیوانههایی شوند.
خب، عدهی بسیاری بعد از دیدنِ «شوالیهی تاریکی» به این نتیجه رسیدند که این شخصیت آشوبگرِ ماروایی، هستهی نهایی کاراکترِ جوکر است. بهشخصه من هم برای مدتی چنین نظری داشتم؛ چیزی که نتیجهگیری خیلی مناسب و تاحدودی صحیح است. شاید جوکر نیز خودش را به همین شکل ببیند، اما فکر میکنم هنوز یک لایهی دیگر در هزارتوی چندطبقهی این آدم وجود دارد. لایهای که برخلاف قبلیها خودش را به روشنی لو نمیدهد، اما اگر کمی دقت کنید، متوجه میشوید نولانها چگونه این موجود را تا لحظهی آخری که جلوی تصویر است، شخصیتپردازی میکنند.
این بخش از کاراکتر جوکر زمانی مشخص میشود که نقشهی او برای منفجر کردن کشتیها به ثمر نمیشیند. بتمن متوجهی این لایه از شخصیت حریفش میشود و میپرسد:«چی رو میخواستی ثابت کنی؟ اینکه همه در عمق وجودشون به اندازهی تو زشت هستن؟ تو تنهایی.» بله، این هستهی نهایی جوکر است. تا قبل از این، جوکر را آنارشیستی میدانستیم که هیچ نیاز و خواستهی شخصی در اعمالش دیده نمیشد و فقط برای گسترش هرج و مرج و آتش در زمین انگیزه داشت. اما این صحنه و این دیالوگ بتمن، نشان داد که شاید جوکر خیلی در مخفی نگه داشتن درونیاتش حرفهای باشد، اما او در حقیقت همان آدمِ پستِ نفرتانگیزِ تنهایی است که میخواهد ثابت کند که همه به اندازهی او بدبخت و کرمخورده و کثیف هستند. در این نقطهی طلایی معلوم میشود که همه خواستهای دارند. حتی بدترین انسانها. و حتی جوکر. این همان لحظهای است که دلقک را در اوج اهدافِ غولپیکرش، یکدفعه به اندازهی یک موش کوچک میکند. ما در شگفتی رسیدن به ایستگاه پایانی این شخصیت به سر میبریم و تفکرِ بتمن بعد از پشت سر گذاشتنِ این همه زخمهای عاطفی و بعد از کنار رفتن طوفان ثابت میشود. اینکه پیچیدهترین جنایتکاران هم پیچیده نیستند. جوکر در عمق وجودش آن خدای فرازمینی و بزرگ هرجومرجی که نشان میداد، نیست. او فقط آدم کثیف اما باهوشی است که از تنها بودن در جهنم درونش وحشت دارد و میخواهد دیگران را نیز همراه خود پایین بکشد. شاید با رسیدن به آخرین نقاب جوکر، کماکان با چهرهی یک دلقک روبهرو شویم. اما این یکی حتما غمگین و از ترس در حال لرزیدن به خودش خواهد بود.
خیلی از بحثهای عمیقی که پیرامون جوکر شکل میگیرد به خاطر تجسم عالی نولانها از این کاراکتر در فیلمنامهشان است. پس، واقعا باید به آنها به خاطر خلق چنین روایتِ هیجانانگیزی آفرین گفت. اما نمیتوان از کاری که هیث لجر در دمیدن زندگی به جملات فیلمنامه کرده است، غافل شد. از لیس زدنِ مدامِ لبهایش گرفته تا لنگیدنِ جزییای که در راه رفتنش دیده میشود. لجر بدون اینکه زیادهروی کند، با حجم عظیمی از جزییات کوچکِ تعریفکنندهی شخصیتش، به این تفنگ بزرگِ ترسناک که مسلح به گلولههایی از جنس ایدههایی علیه بشریت است، حالتی باورپذیر و یگانه میبخشد. این از آن اجراهایی است که کنترل فیزیکی شدید اندام در آن بیداد میکند. لجر حتی حالت قابلتشخیصی از تنبلی پلک به چشمهای جوکر میدهد که تصور اینکه او مجبور بوده در برداشتهای زیاد فیلم، آن را بارها تکرار کند، شگفتانگیز است. درکنار این، او صدای کاملا خاص و بیگانهای برای جوکر پیدا کرده که او را تماما در شخصیتش غوطهور میکند. این وسط نباید فراموش کنیم که اگرچه این نسخه از جوکر شاید تاریکترین چشمانداز او باشد، اما لجر او را خیلی بامزه و دلقکوار هم نشان میدهد. استفاده دقیق و بهموقع از زبان بدن، بازی با صورت و تکههایی که وسط جملاتش میاندازد، مجبورمان میکنند در تنشزاترین لحظات فیلم، همراه با بدمنِ قصه بخندیم و بیاراده خودمان را در جبههی او پیدا کنیم.
این مقدار تحسین از جوکرِ هیث لجر باعث به وجود آمدن انتقاداتی علیه «شوالیهی تاریکی» شد: اینکه جوکر تمام فیلم را به خودش اخصاص داده و برخلاف دیگر اقتباسهای سینمایی بتمن، خودِ بتمن به نقش دوم داستان نزول کرده است. چنین تفکری اصلا درست نیست. همانطور که گفتم، قوس شخصیتی جوکر ثابت است. او مثل نقطهای قفلشده و بدونتغییر در روایت فیلم است که شرایطِ توسعهی دیگر کاراکترها را فراهم میکند. به همین دلیل، «شوالیهی تاریکی» نیز در راه و روشِ خودش به اندازهی «بتمن آغاز میکند»، قصهی بروس وین است. اگرچه هنرنمایی هیث لجر در اولینباری که فیلم را میبینیم، تاثیرگذارترین عنصر است، اما بعد از بازبینی چندبارهی فیلم بهطرز فزایندهای مشخص میشود که بازیِ کریستین بیل ستونفقراتِ اصلی فیلم است.
اگر یادتان باشد، در تحلیل «بتمن آغاز میکند» دربارهی یکی-دوتا از لحظاتِ تعریفکنندهی بروس وین در فیلم صحبت کردم، اما چنین لحظاتی در «شوالیهی تاریکی» خیلی زیاد است. از لحظهای که بروس به محض اینکه از جمعی که برای میهمانی در خانهاش جمع شدهاند فاصله میگیرد، نوشیدنیاش را از لبهی بالکون خالی میکند و آن پرسونای بیخیالِ شهوترانش را زمین میگذارد گرفته تا وقتی که بعد از مرگ ریچل خسته و کوفته روی صندلیاش نشسته است، تا جواب سادهاش به دو چهره که ادعا میکرد، او تنها کسی است که در بین آنها همهچیزش را از دست داده است.
فیلم سرشار از این لحظات کوچک اما بهیادماندنی است. اما اگر بخواهم دقیقتر باشم، میتوانم به دو لحظهی حیاتی در تعریفِ قوس شخصیتی بروس در فیلم اشاره کنم؛ اولی در جریان بازجوییِ غیرموفقیتآمیزِ او از سال مارونی میآید. زمانی که مارونیِ زخمی بتمن را با این حقیقت روبهرو میکند که جوکر هیچ نقطهی ضعف و محدودیتی ندارد و هیچکس نمیتواند جای او را به بتمن نشان دهد. دوربین به آرامی روی صورت بتمن زوم میکند و ما میتوانیم وحشتی که در چشمانش زبانه میکشند را ببینیم. او فهمیده که نه تنها جوکر تهدیدی است که بتمن ابزاری برای مبارزه با را او ندارد، بلکه جنایتکارانِ گاتهام هم فهمیدهاند که او «کسی را نمیکشد» و دارند از این مسئله علیه خودش استفاده میکنند. با آن پیامِ خوشبینانهای که «بتمن آغاز میکند» به پایان رسید، فکر میکردیم ادامهی آن تبدیل به یک دنبالهی استاندارد ابرقهرمانی میشود. اما «شوالیهی تاریکی» قوانین و کُدهایی که بروس در قسمت قبلی برای خودش تعیین کرده بود را به مبارزه میطلبد و به چالشی خطرناک دعوت میکند.
دومین لحظهی تعریفکنندهی بروس به سرعت بعد از صحنهی بازجویی بتمن/جوکر اتفاق میافتد. این از آن لحظاتی است که سریع میآید و میرود و اگر حواستان را جمع نکنید، ممکن است اصلا آن را جدی نگیرید. بتمن با این ایده، سراسیمه به بیرون میدود که میداند او فقط زمان کافی برای نجات یکی از گروگانها را دارد. گوردون از او میپرسد، قصد دارد کدامیک را نجات دهد. بتمن هم بلافاصله و بدون لحظهای تردید جواب میدهد:«ریچل». البته که او درنهایت متوجه میشود جوکر بهطرز ظالمانهای آدرسِ محل قربانیها را جابهجا گفته بود و او در واقع به محلی که هاروی دنت نگهداری میشد، میرسد و بتمن در نجات جان او طعلل نمیکند. اما این موضوع باعث نمیشود تا فراموش کنیم که بتمن، ریچل را به جای هاروی انتخاب میکند.
ما عادت داریم که قهرمانانمان واکنشهای غیرخودخواهانهای نشان دهند. اما تصمیم بتمن خودخواهانه بود. او تصمیم گرفت تا دوست دوران کودکی و کسی که این روزها عاشقش است را به جای شخصی که به قول خودِ بروس میتواند تبدیل به سمبلِ امید و نجاتِ گاتهام شود، نجات دهد. این درحالی است اگر به این تصمیم بهظاهر سریع از زاویهی اثری که روی کل داستان میگذارد نگاه کنیم، متوجه میشویم اگر بتمن کار درست را انجام میداد و به جای نجات خودش، برای نجات شهرش، هاروی را انتخاب میکرد، مطمئنا در عوض ریچل نجات پیدا میکرد. در نتیجه، هاروی به عنوان قهرمان و شهید کشته میشد و بدون اینکه بتمن و گوردون مجبور به دروغ گفتن شوند، شهرتش در دُرستکاری زنده میماند. دیگر لازم نبود بتمن خودش را این وسط فدا کند و ریچل هم جان سالم به در میبرد. با اینکه در طول فیلم به طور علنی دربارهی عواقب این انتخاب حرفی زده نمیشود، اما وقتی اینگونه به موضوع نگاه میکنیم، میبینیم جوکر یکجورهایی با این نقشهاش ثابت کرده که بتمن، قهرمان کاملی نیست. اینکه اگر او در موقعیت درست قرار بگیرد، ممکن است چنین اشتباه بزرگی مرتکب شود و براساس احساس عمل کند. در کمال ناباوری، خیلی سخت است در این زمینه با جوکر موافق نباشیم!
تازه، وقتی بیشتر به آن فکر میکنید، روشنتر میشود که بتمن کارهای زیادی در طول فیلم میکند که خودخواهانه هستند. وقتی ریچل با هاروی در ارتباط است، او میخواهد ریچل را برای خودش بدزدد، با اینکه میداند هاروی او را دوست دارد. با اینکه میفهمد اگر نقابش را برای جوکر بردارد، جلوی حکمرانی وحشتناک او گرفته نمیشود، اما برای اینکه مرگ انسانهای بیگناه بیشتری به پای او نوشته نشود، تا آستانهی انجام این کار هم پیش میرود و بزرگتر از همه، او تلاش میکند تا هاروی دنت را به عنوان مبارز جرایم شهر معرفی کند، تا خودش از بتمن بودن دست بردارد. او آنقدر روی استراتژیاش برای خروج از دنیای قهرمانبازی تمرکز کرده است که تهدید جوکر را خیلی دیر جدی میگیرد. همین میتواند «اشتباه تراژیک» بتمن در طول تمام فیلم باشد که نه یکبار، بلکه بارها تکرار میشود. اینکه او نمیتواند اوضاع را درست بررسی کند و در مسیرش باقی بماند. او به اولین جایگزینی که پیدا میکند، میچسبد تا خودش را از بتمن بودن خلاص کند و در این راه متوجه نیست که شاید حضور بتمن بیش از همیشه لازم است. به خاطر همین اشتباهات و خودخواهیهای فراوانِ بروس در طول داستان است که فکر میکنم مرگ ریچل لازم بود که اتفاق بیافتد. بروس باید یکبار و برای همیشه متوجه میشد که خبری از بازنشستهشدن نیست. این اتفاق به ما و او نشان داد که نمادی که او خلق کرده بزرگتر از خودش و خواستهها و نیازهایش است. بروس باید چیز بزرگی را برای کاملتر شدن و فهمیدن این نکتهی مهم از دست میداد.
همانطور که از یک فیلم ابرقهرمانی واقعگرایانه انتظار داریم، بروس وینی که در اینجا به تصویر کشیده میشود، انسانی پراشتباه و ناکامل است که باید در مواجه با هر موقعیتی تجربهی جدیدی را یاد بگیرد. او شاید دیر متوجهی این موضوع میشود. اما در پایان عواقبش را با جان و دل میپذیرد. در پایان فیلم، بتمن به نتیجهی جدید و کمتر خوشبینانهای دربارهی گاتهام و قهرمانبازیهای خودش میرسد. اصلا این خودخواهی بخشی از شخصیت بروس وین است. در همین حرکتِ بتمن بودن یکجور خودخواهی ذاتی وجود دارد. بعضیها ثروت و منابعشان را برای ایحاد تغییری اساسی در شهر استفاده میکنند، اما چه کسی به این نتیجه میرسد که تنها راه کمک به شهر، پوشیدن لباسی بهشکل خفاش و کتک زدن خلافکارها است. او دارد از این راه عطش این نیازش را برطرف میکند. و شاید او جذب تفکر مردم نسبت به خودش شده است؛ اینکه آنها دربارهی بتمن چه فکر میکنند. جذب این شده که مردم او را به عنوان قهرمان و نمادِ خوبی میبینند. اما در پایان فیلم، او اگرچه میتواند هنوز به بتمنبودنش ادامه دهد، اما متوجهی این خودخواهیها و لغزشها میشود و به این نتیجه میرسد که بزرگترین و واقعیترین کاری که یک قهرمان میتواند انجام دهد، این است که وضعیتش را فدای آیندهی بهترِ شهرش کند. او از این طریق پس از شکست از جوکر، جرزنی میکند و با نشان دادن خودش به عنوان قاتل و جنایتکار، جلوی شکستنِ روح گاتهام را میگیرد. این چیزی است که کریستوفر نولان از ابتدا سعی داشت از قهرمانش به ما بگوید. چشمانداز نولان از یک عمل «ابرقهرمانانه» این است که برای هدفی بزرگتر و بهتر، به خودمان فکر نکنیم و تمام احساساتِ خودخواهانهمان را زیر پا بگذاریم.
من عاشق این هستم که بروس وین در «بتمن آغاز میکند»، دارای قوس شخصیتی کاملی نیست. شخصیت او مدام درحال تغییر و تحول است و در «شوالیهی تاریکی» است که او به کاراکتر تقریبا شکلگرفته و مستحکمی تبدیل میشود. شاید در اینکه جوکر باهوشتر از بتمن ظاهر میشود، شکی نباشد. بتمن در نبرد تن به تن با جوکر شکست میخورد، وحشتهای بزرگتری از دنیای اطرافش را یاد میگیرد و درنهایت با فدا کردن خودش، جلوی شکست گاتهام را میگیرد. اما حضور جوکر، او را از اول تا آخر فیلم بهطرز عجیبی زمین تا آسمان متحول میکند. اگرچه، این نقطهی پایانی بر رشد و تحولِ شخصیت بروس نیست. «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» جایی است که شاهد اوجگیری نهایی این کاراکتر خواهیم بود. تا وقتی به مسیری که بروس وین در این تریلوژی پشت سر گذاشته، نگاه کردیم، شگفتزده شویم.
هستهی اصلی «شوالیهی تاریکی» شاید دربارهی داستانِ بروس باشد، اما اگر به فراتر از آن نگاه کنیم، سه مرد را میبینیم؛ بروس وین، جیم گوردون و هاروی دنت. اینها سه کاراکتر مرکزی داستان هستند که سفرشان، فیلم را شکل میدهد. هر سهتای آنها، ار لحاظ اخلاق عدالتخواهانه و هدفی که در ذهن دارند، خیلی شبیه به همدیگر هستند. آنها در برخورد با یک شیطان واحد، با ضربات بسیاری روبهرو میشود و البته که درنهایت، همهچیز به انتخابهای این سه تن و عواقب کارهایی که کردهاند، ختم میشود.
بعد از کریستین بیل و هیث لجر، آرون اکهارت خیلی زود تبدیل به انتخاب خیلی خوبی برای هاروی دنت میشود. کسی که سقوطش از نظر بسیاری تراژدی واقعی داستان است. در پایان فیلم، وقتی دو چهره میپرسد، چرا جوکر او را برای نابودکردن انتخاب کرد. بتمن جواب میدهد:«چون تو بین ما بهترین بودی. او میخواست ثابت کنه که کسی به خوبی تو هم میتونه سقوط کنه.» بگذارید با این حرفم، جملهی قبلام را نقض کنم: شاید بزرگترین تراژدی فیلم این بود که هاروی هرگز به اندازهای که همه فکر میکنند، پاک، ناب و خوب نبود. از ابتدای فیلم طوری از هاروی دنت صحبت میشود که انگار واقعا با «شوالیه سفید»گاتهام طرف هستیم. اما در لایههای زیرین روایت، نولان به ما گوشزد میکند که موضوع حقیقت ندارد. نولان با ذکاوت خاصی اکهارت را برای این نقش انتخاب کرده است. چهرهی هاروی ما را به یاد همان قهرمانهای اولد-اسکول سینما میاندازد که بعدا تو زرد از آّب درمیآیند.
هاروی شاید انسان خوبی باشد، اما حتی از آغاز فیلم هم قابلتشخیص است که یک چیزی در این آدم میلنگد. اول اینکه، او در همکاریهای ابتدایاش با گوردون معطل میکند و همچنین کنایههایی هم از دوران کارش در بخش «امور داخلی» شنیده میشود. اصلا در پایان معلوم میشود، نام «دو چهره» مربوط به همان دوران میشود که شاید نشان از اخلاق دو روی او در بین همکارانش داشته است. او زود عصبانی میشود و وقتی روی یکی از نوچههای جوکر سلاح میکشد، تقریبا کنترل خودش را از دست میدهد. اینها همه مربوط به قبل از مرگ ریچل است. تازه، بهطرز خندهداری هرچقدر بروس وین سعی میکند پرسونای بتمن را کنار بگذارد و هاروی دنت را به عنوان نماد الهامبخش گاتهام معرفی کند، این احساس به مخاطب دست میدهد که از آن طرف، هاروی هم میخواهد قانون را کنار بگذارد و بتمن شود. از تعریف و تمجیدهایش از بتمن سر میز شام با ریچل و بروس بگیرید تا نحوهی خلع سلاحِ آدمکشی که در دادگاه قصد جانش را کرده بود و بالاخره جایی که خودش را به دروغ بتمن جا میزند تا جوکر را به داخل تلهشان بکشد.
اما البته که او نمیتواند بتمن باشد. وقتی ریچل میمیرد، بروس ناراحت میشود، اما هاروی میشکند و کاملا در تلاشش برای رسیدن به احساسی بهتر از طریق زجر دادن دیگران برای درد خودش، گم میشود. جوکر در شکستنِ هاروی موفق میشود و کسی که شکست بخورد، نمیتواند بتمن باشد. درحالی که ما از طریق کُدهای جزیی نولان، متوجهی این موضوع میشویم، اما بروس وین که در رویای بازگشت به زندگی عادی و رها کردن بتمن گم شده، نمیتواند درست ببیند که هاروی دنت انتخاب صحیحی برای این نقش نیست.
از طرفی دیگر، گری اولدمن را داریم که بازی هوشمندانهای را در قالب جیم گوردون ارائه میکند. برخلاف «بتمن آغاز میکند» که حضور گوردون خیلی سطح پایین و فقط محض ایجاد موقعیتهای بامزه بود، او در اینجا باید بار واقعا سنگینِ دراماتیکی را در طول فیلم بر دوش بکشد. یکی از بهترین صحنههای گوردون زمانی است که او سلاحاش را روی بتمن میکشد و فریاد میزند:«ما باید دنت رو نجات بدیم! من باید دنت رو نجات بدم.» چرا او باید دنت را نجات دهد؟ برای اینکه او خودش را در تمام بلاهایی که سر او آمده مسئول میداند. نه به خاطر اینکه او بتمن نیست و بنابراین، به اندازهی کافی سریع نبود تا وقتی بتمن به نجات هاروی دنت رفته بود، او هم ریچل را نجات دهد. بلکه به خاطر اینکه او هشدارهای هاروی در رابطه با فساد کارمندانش در واحد نیروهای ویژه را جدی نگرفت. این از آن لحظاتی است که در پسزمینهی داستان رخ میدهد و ممکن است همان لحظه به عنوان اتفاقی بزرگ به نظرتان نرسد، اما در میان تمام حرفهایی که دربارهی «اشتباهاتِ تراژیک» زدیم، اشتباهِ گوردون هم غرورش بود.
شاید بپرسید، این اشتباهِ گوردون از کجا سرچشمه میگیرد؟ تا قبل از اینها، در پایانِ «بتمن آغاز میکند» گوردون تصور میکرد، تنها فرد درستکار گاتهام، خودش است. اما او در اوج ناامیدی از بتمن چیز جدیدی یاد گرفت. او از بتمن آموخت که تغییر واقعی به سوی خوبی امکانپذیر است. اینکه هنوز آدمهای کاملا خوبی مثل بتمن هستند که به او برای ایجاد این تغییر، کمک کنند. در «شوالیهی تاریکی» او با پلیسهایی کار میکند که معلوم نیست دستشان در جیب مارونی است یا نه. شاید او آنها را دستکم میگیرد. همین اشتباه سهوی، حسابی برایش گران تمام میشود. چون همین پلیسهای فاسدِ واحد گوردون هستند که ریچل و هاروی را به دست مردانِ جوکر میرسانند. به همین شکل، ناتوانیاش در اعتماد کردن به هاروی دنت بارها سبب مشکلات زیادی میشود؛ اولینبار وقتی است که میگذارد لاو از چنگشان بگریزد و به هنگ کنگ برگردد و بعدا وقتی است که لاو را در ادارهی پلیس نگه میدارد. چرا؟ چون برای زندانی کردن او در زندان اصلی به دنت اعتماد ندارد. همین باعث میشود که جوکر بتواند خیلی راحت به لاو دسترسی پیدا کند. گوردون قهرمان بزرگی مثل بتمن یا کسی که میخواهد تبدیل به قهرمانی بزرگی مثل هاروی دنت شود، نیست. او فقط مرد خوبی است که در عمق درگیری مرگبار خوب و بد گرفتار شده است. به همین دلیل، میتوان او را نزدیکترین و قابلدرکترین شخصیت، بین سه نقش اصلی دانست.
«بتمن آغاز میکند» یک ایراد تقریبا بزرگ داشت که هرگز نتوانستم با آن کنار بیام و آن بازی کتی هولمز در نقش ریچل دانز بود. شخصیت ریچل در قسمت اول خیلی سرد و دورافتاده بود. هیچوقت نتوانستم رفتارش را هضم کنم. اما این موضوع دربارهی مگی جیلنهال در «شوالیهی تاریکی» کاملا برعکس است. جیلنهال چنان زندگی و آتشی در وجود این دختر روشن کرده که حتی اگر طرفدارش هم نباشید، حداقل مثل فیلم قبلی از دیدنش احساس بدی بهتان دست نمیدهد. شخصیت ریچل یکی از دلایلی است که من «شوالیهی تاریکی» را به عنوان بهترین فیلم ابرقهرمانی زندگیام میدانم. نولان در این فیلم راهی پیدا کرده تا ریچل، معشوقهی بروس و هاروی را به داخل ماجراهای اصلی هُل بدهد و او را صرفا از آن نقش کلیشهای «معشوقهی قهرمان» دور کند. کافی است نگاهی به دیگر فیلمهای ابرقهرمانی و چگونگی رفتار ساده و تکراری آنها با عنصر «عشق» و «علاقه» بیاندازید، تا به انقلابی که نولان در این زمینه دست یافته ایمان بیاورید. در اکثر اقتباسهای سینمایی ابرقهرمانی، معشوقهی قهرمان بیرون از دنیای پروتاگونیست قرار دارد. به خاطر همین است که آنها همیشه تبدیل به دختری که گرفتار آتش اژدها است، میشوند. اما در «شوالیهی تاریکی»، ریچل جزیی از دنیای بروس است. او مجری قانون است و به کارهای بروس اعتقاد دارد. و به جای اینکه هر روز در یک کافهی زیبا با بروس قهوه بخورد، دستان خودش در این کسب و کار کثیف و سیاه شده است. این چیزی است که او را از دختری که فقط قرار است کشته شود، به چیزی قابلدرکتر و دوستداشتنیتر تبدیل میکند تا ما هم همراه با بروس و دیگران از مرگش شوکه شویم.
آیا میتوان یک بلاکباستر ابرقهرمانی را بدون آتشبازی، انفجار، تعقیب و گریز و اکشن تصور کرد؟ خب، کریستوفر نولان با همین «شوالیهی تاریکی» به این سوال، جواب مثبت میدهد. فقط کافی است یکبار دیگر فیلم را با دقت مرور کنید تا متوجه شوید که تقریبا برترین سکانسهای «شوالیهی تاریکی» مربوط به رویاروییهای کلامی کاراکترها، برخورد آتشین ایدههایشان، شخصیتپردازی عمیق و درام مهندسیشدهی داستان است. با این حال، شاید جاذبهی اصلی «شوالیهی تاریکی» اکشنهایش نباشد، ولی این باعث نشده تا نولان برای تزیین قصهی دیوانهوارش، خلق تعلیق و تنش از طریق زد و خورد کاراکترهایش را نادیده بگیرد. «بتمن آغاز میکند» در ایجاد سکانسهای بهیادماندنی اکشن کمی لنگ میزد. اما «شوالیهی تاریکی» کلکسیونی از انواع و اقسام درگیریهای مختلف است؛ اکشنهایی که فقط به محض تزریق کمی تیراندازی و خشونت به فیلم اضافه نشدهاند، بلکه حضورشان از لحاظ داستانی و شخصیتپردازی نیز اهمیت دارند. سکانس سرقت افتتاحیهی فیلم، نمونهی بارز این هوشمندی است. همانطور که در قسمت اولِ تحلیل هم توضیح دادم، این سکانس علاوهبر اینکه پایهی فیلم را با قدرت پیریزی میکند، بلکه یکجور تنش عجیب و غریب هم در آن احساس میشود و در نهایت، بعد از این ۶ دقیقه، با فاش شدن هویت جوکر، بدون کلمهای حرف، ذکاوت و دیوانگی آنتاگونیست فیلم را فقط از طریق تصاویری که در این مدت نشانمان داده، به ما معرفی میکند. این وسط، دیگر لازم نیست به نوع حرکت آغازین دوربین برفراز گاتهام و نزدیکشدنش به پنجرهی آن ساختمان، طوری که دوربین بهطرز نامحسوسی جوکر را دنبال میکند و همچنین در تمام این مدت، موسیقی متزلزلکنندهی هانس زیمر و جیمز نیتون هاوارد، اشاره کنم.
بقیهی اکشنها و موقعیتهای تند و سریع فیلم هم از چنین رویهی فوقالعادهای بهره میبرند. در فیلم که هیچ صحنهای از آن اضافی نیست. این مسئله دربارهی آتشبازیهایش هم صدق میکند. شاید اغراق نکرده باشم اگر بگویم، در تمام مشت و لگدهای بتمن معنی و مفهوم خوابیده است. از سکانس دستگیری مترسک و نمایشِ عظمت بتمن در آغاز فیلم گرفته تا سکانس تعلیقزای مراسم خداحافظی با کمیسر لوب و درنهایت، سکانس تعقیب و گریز میانی فیلم که به معنای واقعی کلمه در سادگی، سرراستی و واقعگرایی حرف ندارد. تاکنون اگر از آن سکانس سرقت بانک فاکتور بگیریم، بتمن و جوکر را بیشتر در پیادهسازی نقشههایشان میدیدیم. اما در این لحظاتِ تعقیب و گریزِ داغ دیگر همه در عمل به سیم آخر زدهاند. از وقتی که جوکر با بستن راه، کاروان بادیگاردهای هاروی دنت را به تونل زیرزمینی منتقل میکند، احساس میکنیم که قرار است تلاش آنها برای زنده ماندن در قفسی بسته با حیوانی وحشی را نظاره کنیم. سپس، جوکر بهشکل کمیکبوکواری بازوکایش را بیرون میکشد و کمی جلوتر، بتمن با کله معلق کردن ۱۸ چرخ جوکر به این قائله خاتمه میدهد.
اما تقریبا یکی از عمیقترین سکانسهای اکشن فیلم، در دقایق پایانیاش میآید؛ جایی که بتمن در آن واحد باید با نوچههای جوکر و افراد پلیس مبارزه کند. او به سرعت باید جلوی پلیسها را از کشتن گروگانهایی که در لباس نوچههای جوکر هستند، بگیرد. این لحظات خیلی با استایل و پیچیدگی تند و تیزی طراحی شده و به بتمن فرصت انجام یکسری حرکات خفنش را میدهد. اما این اکشن نیز مثل قبلیها، بیمغز نیست. یعنی کارگردان با خودش نگفته، «بیایید داستان رو در حین مبارزه نگه داریم». بلکه این سکانس، شخصیتپرداز است و در حقیقت موقعیت بتمن با پلیسها برای اتفاقاتِ پایان فیلم را مقدمهچینی میکند.
به این ترتیب، سناریو وارد سکانس بزرگ کشتیها میشود. جوکر دو کشتی را بمبگذاری کرده است. یکی که گاتهامیهای «خوب» را حمل میکند و دیگری که شامل خلافکارانِ کارکشتهی شهر میشوند. در رابطه با این کشتیها با موقعیتِ پیچیدهای از لحاظ اخلاقی روبهرو میشویم. در این لحظات، این انتخاب به گاتهامیهای «خوب» و گاتهامیهای «بد» داده شده تا یکدیگر را بکشند. سوال این است که اول کدامیک ماشه را میکشد؟ گاتهامیهای «خوب» میخواهند که گاتهامیهای «بد» بمیرند، اما آنها این قدرت ارادهی لازم را ندارند تا دست به قتل بزنند. از آن طرف، گاتهامیهای «بد» نیز اگرچه قبلا آدمکشی کردهاند، اما آنها در مقابل انتخابی قرار گرفتهاند که میدانند چه معنی و مفهومی دارد. در پایان، گاتهامیها «خوب» ارادهی دفاع از خودشان را ندارند (به همین دلیل به بتمن نیاز دارند). اما گاتهامیهای «بد» هم این توانایی را دارند تا نکشند. این حرکت ما را یاد چیزی که مدیر بانک در جریان سکانس سرقت بانک به جوکر گفت، میاندازد (زمانی جنایتکارهای گاتهام احترام و شرافت سرشان میشد) و حالا ما این صفات را که شاید در ابتدای فیلم بیمعنی جلوه میکردند را در عمل میبینیم. قضیه از این قرار نیست که آن زندانی گندهی ترسناک یکدفعه یاد وجدانش افتاد و بیخیال شد. قضیه این است که گاتهامیهای «بد»، برخلاف نگهبانانشان و گاتهامیهای «خوب»، قبلا آدم کشتهاند و میدانند برای این کار به چه ارادهی قدرتمندی نیاز است. وقتی آن زندانی گندهی ترسناک کنترلر بمب را بیرون میاندازد، او جانش را به خطر میاندازد، اما روحش را نجات میدهد. اما وقتی نمایندهی گاتهامیهای «خوب» با بیمیلی کنترلر را داخل جعبهاش میگذارد، او دارد اعتراف میکند که برقراری عدالت وظیفهی یک شهروند نیست.
در همین حین، بتمن بعد از دست به سر کردنِ نیروهای پلیس، با جوکر روبهرو میشود و مورد حملهی سگهایش قرار میگیرد. همان موتیفِ سگهایی که در آغاز فیلم در سکانس ملاقاتِ چچنیها با مترسک دیده بودیم، به نقطهی اوجش میرسد. جوکر دقیقا همان سگها را به جان بتمن میاندازد. چرا سگ؟ خب، همانطور که بعضی از طرفداران اشاره کرده بودند، جوکر به عنوان «سگ افسارگسیخته» و «سگی که ماشینها را دنبال میکند» معروف است. تازه، ما او را درحالی که سرش را از پنجرهی ماشین بیرون آورده بود نیز دیده بودیم. شاید نولان از طریقِ یک لطیفهی تصویری جالب میخواهد بگوید، گاتهام سیتی به معنای واقعی کلمه دارد به «سگها» میرسد. بتمن، جوکر را در هوا کله معلق میکند. اما جوکر فاش میکند که موضوع کشتیها فقط یک حواسپرتی بوده. رویداد اصلی، جرم واقعی، توسط دو چهره درحال انجام است. اگر کشتیها منفجر میشدند، گاتهام سیتی بالاخره به زندگی بازمیگشت، اما اگر مردم بدانند دادستانِ بزرگشان، شوالیه سفیدشان، دیوانهای قاتل است، تمام نظام عدالت شهر از هم میپاشد.
در گفتگوی پایانی، بروس به دو چهره میگوید که ما با هم تصمیم گرفتیم. اما دو چهره فریاد میزند:« پس، چرا فقط یه نفر همهچیزش رو از دست داد؟» بروس جواب نمیدهد—نه فقط به خاطر اینکه او هم ریچل را از دست داده، بلکه به خاطر اینکه او والدین و زندگی عادیاش را هم از دست داده است. او بیشتر از آن چیزی که هاروی بتواند تصور کند، ایثار کرده است. اما مثل او همهچیز را به پای شانس ننوشته است. او به انتخاب اعتقاد دارد. او انتخاب کرد تا عمل کند. حتی مرگ ریچل و تغییر هاروی هم از روی شانس نبود، بلکه در تصمیمگیری بروس و دیگران ریشه داشت.
عدهای از این گله میکنند که بتمنِ «شوالیهی تاریکی»، احمق است. چون با تصور بتمنِ همیشه درست و کاملِ رویاهایشان پای فیلم مینشینند، اما عظمتِ روایتِ «شوالیهی تاریکی» همین است که بتمنش اشتباه میکند و در برخورد با جنایتکاری مثل جوکر کاملا درمانده و بیچاره میشود. هیچ دفاعی در مقابل شیطان نیست. تنها راه، تسلیم نشدن است. بروس در پردهی اول فیلم میگوید:«اگر بتمن محدودیت داره. من دوست ندارم اونا رو بدونم.» در پایان، او میفهمد که با این فلسفهی لجوجانه، چه حماقت بزرگی مرتکب شده است—مسئله این است که بتمن تماما از محدودیتها تشکیل شده است. و داستان «شوالیهی تاریکی» نیز در مجموع تاملی در این محدودیتها و تعریفشان در مقابل نیرویی مثل جوکر است که هیچ محدودیتی ندارد.
بعضیها با تصمیمِ بتمن برای گردنِ گرفتنِ جرایم هاروی کنار نمیآیند. چرا حقیقت را به مردم نگوییم؟ چرا این جرم و جنایتها را به جوکر نسبت ندهیم؟ اما موضوع این است که در فلسفهی بروس، او مسئولِ این جرایم است، نه فرد دیگری. او الهامبخش هاروی برای دادستان شدن بود. او تمام گانگسترهای گاتهام را دور هم جمع کرد. او آن مهمانی بزرگ را برای پیروزی هاروی برگذار کرد. او بود که هاروی را تبدیل به بتمنِ بدوننقاب کرد تا خودش بتواند از قهرمانبازی عقب بکشد و ریچل را بدست بیاورد. او دلیل خیزش موجوداتی مثل جوکر بود. او سعی کرد تا گاتهام را به جای بهتری بدل کند و شکست خورد. در پایانِ «شوالیهی تاریکی»، جوکر پیروز میشود. و اکنون نوبت سگهای گوردون است که بروس را تعقیب کنند.
و درنهایت به خودمان میآییم و کریستوفر نولان را به خاطر چنین داستان ابرقهرمانانهای که کاملا در عناصر فیلمهای جنایی پیچیده شده، تحسین میکنیم. از نگاه من، «شوالیهی تاریکی» بدونشک بهترین فیلم کمیکبوکی تاریخ است. فیلم فقط یک اقتباس خشک و خالی از دنیای آشنای بتمن نیست. بلکه آنقدر در لایههای گوناگونی، عمیق، قوی، جدید و شخصی است که میتوان آن را نهایت چشماندازِ یگانهی نولان از گاتهام نامید. از شخصیتپردازی غافلگیرانهی کاراکترها گرفته تا روانکاوی عجیب و دقیقشان. از قصهای که در چندین مرحله کار میکند گرفته تا اتمسفرِ تراژیکی که در تکتک ثانیههای فیلم موج میزند. «شوالیهی تاریکی» یک شاهکار مدرن است. اما همانطور که «بتمن آغاز میکند» با یک سری سوال به پایان رسید و «شوالیهی تاریکی» به آنها پاسخ داد. قسمت دوم هم با این سوال تمام میشود که اگر بتمن قهرمانی که گاتهام به آن نیاز دارد، نیست. پس چه اتفاقی باید بیافتد تا گاتهام نیاز به حضور بتمن را حس کند؟ آیا گاتهام بدون بتمن آیندهی بهتری دارد؟ اینها سوالهایی هستند که در بازگشت شوالیهی تاریکی، جوابشان را میگیریم.