خانه / طلسم و سحر و جادو و افسون / داستان واقعی درباره جنها و دعا و طلسم با سنجاق قفلی

داستان واقعی درباره جنها و دعا و طلسم با سنجاق قفلی

در این پست از سایت antique-book-treasure.ir داستان واقعی درباره جنها و دعا و طلسم با سنجاق قفلی را برای شما عزیزان قرار دادیم . در ادامه مطلب دعا و طلسم با سنجاق قفلی + طلسمات با سنجاق قفلی + داستان واقعی از جنها را مشاهده خواهید کرد .

داستان واقعی درباره جنها و دعا و طلسم با سنجاق قفلی
داستان واقعی درباره جنها و دعا و طلسم با سنجاق قفلی

داستان واقعی درباره جنها و دعا و طلسم با سنجاق قفلی,طلسم با سنجاق قفلی,دعا و طلسم سنجاق قفلی,داستان واقعی ترسناک درباره جنها در خانه,داستان و ماجرای واقعی وحشتناک از جنها در خانه,دعا و طلسم کردن افراد با سنجاق قفلی

داستان واقعی درباره جنها و دعا و طلسم با سنجاق قفلی

موضوع پست امروز من در مورد مسائل ماوراالطبیعه است . پس اگر معذوریتی دارید ، برای مثال در خانه تنها هستید یا استعداد ترسیدن در این موارد را دارید از خواندن ادامه مطلب خودداری کنید . هرچند فقط 2 فقره از داستانهایی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم ترسناک است و بقیه تا حدی خنده‌دار هم هست .

بنابراین خواهش من این است که اگر به هشدار من توجه نکردید و بقیه مطلب را خواندید نیایید برای من بنویسید که اینها چی بود سر صبحی نوشتی و ما ترسیدیم و اینها … اگر می‌ترسید نخوانید .

حالا بگم ؟ بگم ؟!!!! نیشخند

همهمه حضار : نه ! نه ! نه !

صدای رئیس ! ( وبلاگ البته ) : نه بگو ! اگه چیزی هست بگو که بعدا نگی نذاشتن بگم !

پس حوصله کنید نوار رو تا آخر گوش کنید ! ( شوخی بسه ! جدی باشید ! )

جرقه نوشتن این پست اتفاقی بود که دیروز صبح بعد از رفتن همسر و پسرم برایم افتاد . در چند روز اخیر به خاطر بیماری و بی‌حالی ناشی از آن ، نمی‌‌توانم صبح‌ها برای آماده کردن پسرم بیدار شوم و در حالی بین خواب و بیداری هستم . زحمت بیدار کردن و صبحانه دادن و آماده کردن او هم افتاده گردن همسرم که بنده‌خدا خودش هم به خاطر مشغله کاری زیاد و نزدیک بودن عید و عمل به تعهداتش هر روز ساعت 7 صبح از خانه بیرون می‌رود . یعنی پدر و پسر در یک زمان خانه را ترک می‌کنند و بنده تا ساعت 3 که پسرم برگردد تنها هستم .

خب راستش را بخواهید تا دیروز از این تنهایی خیلی هم لذت می‌بردم اما بعد از اتفاق صبح دیروز این لذت جای خودش را به ترس موهومی داده که باعث می‌شود ساعتی یک مرتبه از تخت پایین بیایم و تمام دور و اطراف خانه را بازرسی کنم . اتاق‌ها و آشپزخانه و حتی داخل کمدهای دیواری را . چرایش را عرض می‌کنم .

دیروز صبح که همسر و پسرم به نوبت آمدند و مرا بوسیدند و خداحافظی کردند و رفتند ، بیدار بودم . برایشان آرزوی سلامتی و روزی خوش کردم و بعد هم صدای بسته‌شدن در ورودی آمد و یکی دو دقیقه بعد هم صدای استارت و روشن‌شدن اتومبیل همسرم را شنیدم . کمی از آب پرتقالی که همسرم صبح برایم گرفته بود خوردم و داشتم از این دنده به آن دنده می‌شدم که ناگهان …..

دوباره همان صداها …… صدای راه رفتن همسر و پسرم ، برداشتن سوئیچ ماشین از روی میز کنسول ، قشار دادن پدالی سطل زباله آشپزخانه و ریختن پوست پرتقال آب گرفته شده در آن …. به طرز واضح و روشنی همه صداها دوباره تکرار شدند .

(باور کنید همین الان که دارم می‌نویسم دستانم می‌لرزد . هرچند هیچ صدای مشکوکی به گوشم نمی‌رسد )

من گوش‌های بسیار تیزی دارم . ضمن اینکه آدم تصویرسازی هستم و بر اساس صداهایی که می‌شنوم تصویر سازی می‌کنم . از آنجا که در این خانه ، اتاق خواب من به پذیرایی و نشیمن و در ورودی مشرف نیست این حالت من خیلی هم تقویت شده است . یعنی اگر در اتاق خودم باشم از صدای راه رفتن پسرم می‌دانم الان در حال چه کاری است و کجاست و احیانا مشغول کدام خرابکاری است .

در همین حینی که آن صداها را می‌شنیدم خواستم از جایم بلند شوم و بروم ببینم چه خبر است که نتوانستم . قبل‌ترها در مورد بختک چیزهایی خوانده بودم ولی همه‌اش به نظر من یک حالت تلقینی داشت که بیشتر به مسائل روانی برمی‌گردد و هیچوقت جدی‌اش نمی‌گرفتم . اما دیروز با تمام وجودم این را حس کردم .

هر قدر به خودم فشار آوردم نتوانستم تکان بخورم . خیلی خیلی وحشتناک بود …. حتی دهانم را نمی‌توانستم باز کنم و همسرم را صدا بزنم . باور کنید داشتم با تمام توانم تلاش می‌کردم و نمی‌توانستم . در عین حالی که می‌دانستم این صداها کار انسان نیست …..

در نهایت به یاد آوردم که ذکر بسم الله ، اجنه را دور می‌سازد . آخرین باقیمانده قدرتم را جمع کردم و گفتم بسم الله الرحمن الرحیم ……

همه چیز تمام شد .

دیگر نه از صداها خبری بود و نه از چیزی که انگار روی سینه‌ام نشسته بود و نمی‌گذاشت تکان بخورم …. دو سه دقیقه بعد هم صدای چرخیدن کلید در قفل در آمد و همسرم که می‌داند من از صداهای ناگهانی می‌ترسم همان ابتدا با صدای بلند اعلام کرد که نازنین منم ، نترسی‌ها … موبایلمو جا گذاشته بودم اومدم بردارم …..

تمام دیروز را داشتم به این قضیه فکر می‌کردم . بعد این احتمال برایم مطرح شد که شاید ذهنم به نوعی اتفاق چند دقیقه بعد را برایم بازسازی کرده . یعنی برگشتن همسرم و همان صداهای راه رفتن و برداشتن چیزی از روی کنسول و غیره ….. نوعی پیشگویی ذهنی ……

من سالها پیش تجربیات پیشگویی ذهنی هم داشته‌ام . سال 76 که تازه به استخدام بانک درآمده بودم و هنوز در حال گذراندن دوره‌های آموزش بدو خدمت بودم ، پدربزرگم یعنی پدر پدرم به رحمت خدا رفت . از آنجا که هنوز نیروی آموزشی بودم حق غیبت نداشتم و نتوانستم برای مراسم خاک‌سپاری به بهشت زهرا بروم . و البته به این دلیل که با فامیل پدری‌ام رابطه خوبی هم نداشته و ندارم ، خیلی هم غمگین و افسرده نبودم . ناراحت بودم اما نه‌ آنطور که بخواهم ضجه بزنم و از حال بروم .

لذا روز خاک‌سپاری با اینکه کمی گرفته و غمگین بودم اما تغییر خاصی در روحیه‌ام نداشتم . اما به یک‌باره سر اذان ظهر حال من بد شد . تپش قلب وحشتناکی گرفتم و ترس و استرس خیلی بزرگی را حس می‌کردم ….. تمام بدنم از شدت ترس می‌لرزید … عرق سرد کرده بودم و از حال رفتم ، در حدی که مرا به درمانگاه رساندند و برایم سرم تجویز شد .

چند ساعت بعد که رسیدم خانه پدربزرگ مرحومم ، دیدم همه دارند از اتفاقی که سر خاک برای پدرم افتاده بود حرف می‌زنند و مادر خدا بیامرزم برایم تعریف کرد که درست سر اذان ظهر وقتی می‌خواستند پدربزرگم را به خاک بسپارند ، پدرم که یک دانه پسر آن بنده خدا بوده به خاطر شدت علاقه به پدرش از حال می‌رود و از پشت ، تمام قد روی زمین می‌افتد . به طوری که سرش با فاصله چند سانتی‌متری از بلوک سیمانی کنار مزار رد می‌شود و روی خاک می‌افتد … که اگر خدای ناکرده پدرم 5 سانتی‌متر آن‌طرف‌تر به زمین می‌خورد با آن شدت ضربه چه بلایی به سرش می‌آمد …

از این دست تجربیات این‌چنینی فراوان دارم که برایتان بگویم و دیگر اینجا جایش نیست . تمام شهود قلبی که زمان بیماری مادرم تجربه می‌کردم و اطمینانی که به آینده محتوم داشتم ….. بگذریم .

راستش به خاطر این قبیل تجربه‌ها است که عقلم به من می‌گوید اتفاق دیروز را هم به همین حساب بگذارم و نه مسئله‌ی دیگری . چون در طول این 3 سالی که اینجا ساکن هستم هیچ چیز مشکوکی ندیده‌ام … و صدای مشکوکی هم نشنیده بودم ، برخلاف خانه قبلی‌ام .

 می‌رسیم به داستان دوم .

حدود 10 سال پیش من هنوز تازه‌عروس محسوب می‌شدم . خانه اولی را به این خاطر که محل رفت و آمد دزدهای نامحترم شده بود به صاحبخانه پس داده بودیم و آمده بودیم نزدیک منزل مادرم خانه نسبتا نوساز شیکی اجاره کرده بودیم و از آنجا که خانه اولی من خیلی قدیمی ساز بود و من هیچوقت نتوانستم لوازمم را آنطور که دلخواهم است بچینم ، خیلی ذوق این خانه و اثاثیه تر و تازه و تمیزم را داشتم و هر روز کار من تغییر دکوراسیون و اینها بود .

اما به تنها جایی که دست نمی‌زدم و یکی دو سال پیش هم خودم را از شر همه‌شان راحت کردم کمد رختخوابهایم بود . اصولا برای ما که نه مهمان از شهر دیگر داریم و نه کسی می‌اید شب خانه‌مان بخوابد وجود 4 دست تشک و لحاف اضافه که دوتایش مال من بود و دوتایش مرحمتی مادرشوهر گرامی ، چیز بی‌مصرف و زایدی بود که فقط می‌توانست نصف یکی از کمدهای دیواری‌ام را اشغال کند که به شدت هم بهش احتیاج داشتم . لذا از حرصم ماه تا ماه هم درش را باز نمی‌کردم .

سه چهار ماهی از سکونتم در آن خانه نگذشته بود و دیگر به صداهای گاه و بیگاه آن عادت کرده بودم که عید نوروز رسید و مجبور شدم برای خانه تکانی هم که شده دستی به سر و روی کمد رختخوابها بکشم . یک روز تعطیل درش را باز کردم و با همسرجان همه را کشیدیم بیرون که در تراس پهنشان کنیم بلکه آفتاب بخورند و بو نگیرند که ……

یک توضیح در پرانتز هم بدهم که ما رسم داریم ملحفه رختخواب هایی که به عروس می‌دهیم همه سفید باشد . و این سفیدی را نوید بخش سپیدی و پاکی زندگی عروس و داماد می‌دانیم .

فکر می‌کنید چه دیدیم ؟ لابلای تمام ملحفه‌های سفید من لکه‌های بزرگ صورتی رنگی دیده می‌شد ! انگار یک انار وسط ملحفه‌ها ترکیده ! درست همان رنگی بود .

چون سابقه پیدا کردن دعا و طلسم از داخل خانه‌ام و زیر فرشم و غیره را داشتم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خوب لابد این آب مخصوص ورد خوانده‌ای است که آدم کم عقل بدخواهی آمده و لای ملحفه‌ها پاشیده ! اما خوب که دقت کردم دیدم اگر کسی می‌خواست چیزی را آن وسط بپاشد باید جهت قطره‌های رنگی به سمت داخل کمد می‌بود . منظورم را متوجه می‌شوید ؟

تف به ریا ما برای حقوق یک واحد درسی داشتیم به نام پزشک قانونی که من این مسائل را آنجا یاد گرفته‌ام ! در دروس مربوط به مبحث پیدا کردن سرنخ قتل از روی جهت و شکل لکه‌های خون مقتول . و چون این لکه‌ها به هیچ سمتی نبود این احتمال را به ضرس قاطع رد کردم .

به هرچیزی فکر کردیم … از مردن یک جک و جانوری آن وسط تا ترکیدن انار وسط ملحفه‌ها ! و جاماندن مثلا یک ماژیک آن وسط و پس دادن رنگش و … انقدر متعجب بودیم که هر فکر خنده‌داری می‌کردیم .

القصه ….. ملحفه‌ها را در‌آوردیم که بیندازیم ماشین لباسشویی و از شر لکه‌ها خلاص شویم . به عادت همیشه‌‌ام برای لباسهای سفیدی که در ماشین می‌اندازم کمی هم وایتکس در محفظه مخصوصش ریختم و ماشین را روشن کردم . اما لکه‌ها پاک نشدند .

پودر لکه بر ریختم ….. دوباره وایتکس ریختم …. حتی لکه‌ها را در وایتکس خیساندم ولی لکه‌ها پاک نشدند که نشدند که نشدند . من هم دور انداختمشان .

چهار سال پیش درست همین سناریو برای خواهرم هم تکرار شد . ملحفه‌های او هم سفید بود و چند ماه بعد از ازدواجش وسط آنها هم لکه‌های صورتی پررنگی به وجود آمد که با هیچ لکه‌بر و وایتکسی پاک نشد .

انقدر این قضیه که برای ما دو خواهر به طور یکسان پیش آمده بود عجیب بود که مادرم یک بار در خلال صحبت‌هایش با خانم دائی‌ام آن را تعریف کرد . خانم دائی من اهل یکی از شهرهای مذهبی است که مردمش کمی تا قسمتی با مسائل ماواالطبیعی آشنایی دارند . تا مادرم گفته بود ملحفه سفید رنگ و لکه ، ایشان تا ته قضیه را رفته بود !

پرسیده بود لکه‌ها صورتی پررنگ بودند ؟! با هیچ وایتکس و لکه بری هم پاک نشدند ؟! و وقتی مادرم پاسخ مثبت داده بود با اسودگی خیال گفته بود چیزی نیست زهره خانوم ! جن‌ها اومدند لای ملافه‌ها عروسی کردند !!! و خیلی ببخشید ببخشید این خون بکارت جن‌ ماده است !!! سبز با هیچ لکه‌بری هم پاک نمیشه ! ملافه‌ها رو بندازید بره …. که مادرم گفته بود همین کار رو کردیم .

بعد خانم دائی‌ام شروع کرده بود به صحبت که بله ….. اونها هم مخلوقات خدا هستند و بارها در قرآن اسمشون اومده و کنار ما زندگی می‌کنند و اکثریتشون برای ما آزار ندارند الا این که به ملافه سفید خیلی علاقه دارن ! و اگه من می‌دونستم که شما ملافه رختخواب اضافه دخترهاتون رو سفید میدین حتما بهتون می‌گفتم این قضیه رو !!!……. ماها هر وقت خودمون ملافه سفید بذاریم داخل کمد یک سنجاق قفلی باز هم وسطش میذاریم که اگه جنی توی خونه‌مون عروسی کرد و خواست وسط ملافه‌های ما بی‌ناموسی کنه این سوزن بره توی تنش و از انجام عمل منصرف بشه !قهقهه

حالا شما لازم نیست بروید عملیات سوزن گذاری در ملحفه‌هایتان انجام بدهید ! اولا اجنه همه جا نیستند و فقط در بعضی خانه‌ها زندگی می‌کنند ! بعد هم معلوم نیست کی نیمه گمشده‌شان را پیدا کنند و عروسی کنند ! تازه اگر از پس هزینه‌های کمرشکن عروسی بر بیایند !!!

خانه قبلی ما صداهای مشکوک داشت و این خانه هم که دیروز … انگار تازه اسباب‌کشی کردند اینجا ! اما منزل خواهرم رسما موجودات غیر انسانی دارد ! با هم حرف می‌زنند و می‌خندند و حمام می‌روند و خواهرم هم دیگر عادت کرده ! به قول خودش برای او مزاحمتی ندارند و کاملا همزیستی مسالمت آمیز دارند !

فقط یک‌ بار خواهرم یک گلدان گل مصنوعی فانتزی به رنگ بنفش خریده بوده برای تزئین اتاق مهمانش که انگار موجودات عزیز از آن خوششان نمی‌آمده . هی خواهرم این را می‌گذاشته بالای تخت مهمان و دورش را تزئین می‌کرده و از اتاق می‌آمده بیرون و دوباره که می‌رفته می‌دیده گلدان روی زمین افتاده ! تا اینکه به توصیه پدر همسرش که خیلی مذهبی است و از این کارها سررشته دارد گلدان را از خانه بیرون می‌برد و روی جاکفشی بیرون در می‌گذارد و دیگر سریال افتادن‌ها تمام می‌شود ! انگار با دکوراسیون آن قسمت خانه اجنه محترم هماهنگی نداشته !

بسه اینقدر پشت سر اجنه حرف زدم ! همین الان دوباره صدای کش کش و خش خش از توی آشپزخانه می‌‌اید ! واقعا انگار اثاث آورده‌اند و دارند زیرش را جارو می‌کنند !

برم تا زندگیم رو به هم نریختند !

پ.ن – صداها قطع شد !

در نوشتن این پست خیلی تردید داشتم . این مسائل در نظم زندگی مدرن امروز به نظر خیلی خیلی غیر واقعی و داستانی می‌رسند … اما اینها چیزهایی بوده که به چشم دیده‌ام و تقریبا دلیل علمی و منطقی خاصی برای چرایی آنها وجود ندارد . یکی دو داستان دیگر هم بود در مورد دعا و طلسم و اینها که دیگر این پست گنجایشش را ندارد ! اگر دوست دارید در پست بعدی برایتان بگویم !

منبع نوشته : http://antique-book-treasure.ir

درباره ی admin

یک دیدگاه

  1. سلام.توروخدا راستشو بگین اصلا نترسیدم فقط میخوام مطمین بشم .چون ازاین قبیل اتفاقها تو خوابگاه دخترم هم افتاده بود . میشه جوابمو بگید لطفا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *